یکشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۹

عید

چند روزی بود مادرم بند کرده بود که اتاقم را بهم بریزد برای عید. من معتقد بودم اتاق من را بی خیال شود و برود هرجا را میخواهد بسابد. چون من آدمی هستم که وقتی اتاقم تمیز باشد غریبگی میکنم. توش گم میشوم حتٌی. وسایلم را پیدا نمیکنم حتٌی اگر جلو چشمم باشند. در این حد. بله من یک شـیپِیشوی کثیف هستم. خوشوقتم از آشنایی با شما.
مادرم گفت پَ چی؟ گند گرفته اتاقت رو. تمیزش نکنیم؟ من گفتم اگر اتاق من است، دوست دارم تار عنکبوت ببندد. مادرم بهم یادآور شد که این اتاق من نیست، چون اینجا خانه ی او است. من هم هروقت رفتم خانه ی شوهر میتوانم در اتاقم برینم.
مادرم خوشحال است؟ آیا واقعاً اعتقاد دارد یکی می آید دخترش را میگیرد میبرد؟ آن هم دختری که تنها پتانسیل ِ چایی دم کردن را دارد؟ ریدم به پتانسیل ها.
مادرم دیسک کمر دارد. عمل هم کرده. ورمیدارد خونه را میریزد پایین بشور بساب راه میندازد، بعد یک هفته می افتد تو رختخواب. عید است؟ باشد. اصلاً من ریدم به عید. عید چیه؟ فقط ظاهرش گول زننده است. مثل لپ لپی که میخری از توش عن و گه در می آید. وقتی هیچکس را نداریم، واقعاً نداریم برای دید و بازدید،  عید عن است؟ اصولاً چرا فکر میکنیم چون عید است باید خودمان را جر بدهیم؟ من حتی حال نداشتم بروم خرید. مادرم مجبورم کرد. چون من آدمی هستم که مادرش مجبورش میکند. پاشدم رفتم میلاد نور.
میلاد نور خیلی تخمی است، قبول کنید. رفتم یک سری چیز میز خریدم بار زدم آوردم خانه. چپاندم تو کمد. الان نشستم فکر میکنم که چی؟ کدوم گوری میخواستم بروم که خریدم اینها را. دیگر طفل نیستم بردارم خریدهام را قطار کنم رو زمین و تا عید شود شق درد ِ پوشیدنشان را داشته باشم. اصلاً برام مهم نیست. عید است که باشد. برای من یک روزی است مثل همه روزهای دیگر. مملو از عن و گه. 
وقتی بچه بودیم با چند تا ماشین راه می افتادیم میرفتیم شمال خانه ی خاله ام. سی چهل نفر یهو خراب میشدیم سر ِ خاله هه.
دو تا خاله هام که الان ایران نیستند تازه ازدواج کرده بودند. ما هم تازه سر از تخم در آورده بودیم. پدربزرگم زنده بود. دایی کوچیکه ام هر روز یک گه به سبد نمی انداخت. مادرجون هنوز میتوانست راه برود. کسی مشکلی نداشت با اون یکی، شاید هم داشت، ما نمی فهمیدیم. اصلاً یکی از خوبی های بچگی این است که آدم نمی فهمد. تو هپروت است. مشنگ و هالو است و به اطرافش بی توجه. 
الان سالهاست عید برام معنی ندارد. و امسال بی شک گه تر از هر سال خواهد بود. نصف آنهایی که الان باید باشند، نیستند. آن نصف دیگر یک سری شان به تخمم که هستند. میخواهم نباشند.
امسال عید قرار است بتـِپیم خانه همدیگر را نگاه کنیم. با خانواده ای که هر سال چهار نفری بود ولی امسال سه نفری است. عید عنی را پیش ِ رو خواهیم داشت.
تو فامیل هم هرکس یک گوشه مشکلی به هم زده و همه ریده اند تو کاسه ی هم. علی مانده و حوضش. علی که بورسیه شد  رفت آمریکا درس بخواند، حوضش هم سرش را بخورد. 

۷ نظر:

ناشناس گفت...

بسيار جالب بود مثل چند پست آخرى كه خوندم.مخصوصن اين تيكه ش خيلى جالب بود!:
...مادرم بهم ياد آور شد كه اين اتاق من نيست،چون اينجا خانه او است.من هم هر وقت رفتم خانه شوهر ميتوانم در اتاقم برينم...

pf گفت...

این اولین کامنتیه که تو عمر بیست و چند ساله م میذارم.
امروز از صبح سردرد داشتم. دراز کشیده بودم و داشتم تو نت میچرخیدم. کاش میچرخیدم، داشتم با یه ندید بدید آمریکایی که تونسته بود مدیر یکی از فروم های یه سایت لجن بشه و زده بود پستای منو گااییده بود چونه میزدم و چسی میومدم...
گفتم قبل از اینکه برم بیرون هواخوری یه سر به بالاترین بزنم. اونجا بود که وبلاگ میلاد را دیدم بعدشم لنگ دراز و خرچسونه.
از هر سه تاش خر کیف شدم ولی این آخریه بد جوری به دلم نشست.
همینطور که میخوندم به خودم فحش میدادم که چرا یه کم از بجگی انشا کار نکردم و همیشه متنفر بودم از انشا نوشتن وگرنه منم میتونستم مث شماها درددل کنم و حداقل خودمو سبک کنم. حتی اگه کسی نبود که بخاد بخونه.
زندگی منم شده بود عین مال تو. حتی بدتر. واقعن گه داشت از در و دیوار زندگیم بالا میرفت و کاری نمیتونستم بکنم جز خودکشی.
قبل از پوچی خیلی سعی کردم از زندگی لذت ببرم، تمام مکتب هایی که حرفی واسه گفتن داشتنو زیر و رو کردم و دیدم همه شون دارن سک و شعر میگن.
دیگه همه چی تموم شده به نظر میرسید، با خونوادم صحبت کردم و آماده شون کردم.
میخاستم حالا که میخام تمومش کنم یه جوری از اون کسی که مث آدمای عقده ای گفته به زور باید زندگی کنی انتقام بگیرم.
دیگه روزای آخر بود که یه شب گوشیم زنگ خورد.
طرف اشتباه گرفته بود ولی به نظر من تنها کار درستی که تو زندگیش انجام داد همین بود!
آدمی نبودم که با جنس مخالفم رابطه نداشته باشم و شوکه شده باشم، اتفاقا تو این مسایل پررو بودم ولی اون شب، اون صدا با همه چیز فرق میکرد.
چند روز بعدش بهش زنگ زدم. میخاستم ببینم کیه.
خیلی باهاش حرف زدم. از همه چیز و همه جا. اونم باهام حرف زد. با هم خندیدیم، با هم گریه کردیم تا بالاخره عاشق همدیگه شدیم...
الان دو سال از اون موقع میگذره و هر روز بیشتر عاشقش میشم.
من به هیچ خری اعتقاد ندارم ولی به طبیعت خیلی ایمان دارم. میدونم همیشه بهترین گزینه را انتخاب میکنم.
الان با اینکه بیکارم و هنوز هدفی واسه زندگی کردن انتخاب نکردم ولی مطمئنم چیزی که میخاد پیش بیاد بهترینه واسم.
خلاصه سرتو درد نیارم. میخاستم بگم اینجوری شد که یه دختر تونست منو نجات بده و مسیر زندگیمو عوض کنه.
فکر میکنم واسه هر کسی باید یه چیزی باشه که مسیرش عوض بشه. مال من که اینجوری بود.
تو هم حتمن یه راهی واسه خودت پیدا میکنی. بهت قول میدم. من یکی که خیلی خوشبینم!
در ضمن منم یه خاهر دارم که تا دو سه ماه پیش نیمرو هم بلد نبود بپزه ولی چند وقته با یه پسره دوس شده و دلشون هوس زندگی مشترک کرده!
از اون به بعد هر روز تو خونه تمرین آشپزی میکنه و ما هم مجبوریم مشقهاشو بخوریم چون مادرم طرف اونه و بهش اعتماد به نفس کاذب تزریق میکنه که چقدر غذاش خوشمزس! اتاقش را هم سعی میکنه هر دو سه هفته یه بار یه کم
سروسامون بهش بده!!
اینا را هم گفتم که امیوارتر بشی!!!
ممنون که همراهیم کردی.
کم کم آماده بشم بریم بترکونیم!
راستی نوشته هات را هم خیلی دوس دارم...
به امید دیدار...

amir khaaan گفت...

kash mishod hamishe bache bemunim , dige hamishe donya baramun behesht bud , hichi az dorobaremun sar dar nemiyavordim . in eyde kufti ham harsal goh tar o goh tar mishe . dige tu zehne manam khoshihash az beyn rafte, harkasi rafte oftade ye gushe . hamash moshkelat . dige kasi nemitune vase khoshi sar boland kone , fek konam maham emsal joze madud salai bashe ke mimunim khune . manke faghat donbale yejaam ke vase khodam tak o tanha basham
( kharchosuneh : harfe dele bachehaye nasle 3vom )

علی گفت...

چقدر شبیه به سبک وبلاگ قزل آلا

Sara گفت...

من ارادت دارم به کسرا و سبکش.

علی گفت...

راستی یه وبلاگ خرچسونه هم بود تو بلاگفا که میخوندمش ولی زدن پوکوندنش ! دیگه نفهمیدم نویسنده ش کجا رفت؟ توئی؟

Sara گفت...

نه والّا. من نیسم.