سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۰


زندگی ام یک جور غم انگیزی شده. همیشه بوده، اما الان انگار دیگر طاقتم تمام شده باشد، همه چیز را فاجعه تر از آنی که واقعاً هست می بینم.
خودخواهانه است. همیشه دلم می خواست مامان بشیند تو خانه. نرود سر کار. وقتی از دانشگاه برمی گردم، وقتی کلید را می اندازم تو در می آیم تو، ببینم مامان خانه است. ببینم نشسته سبزی پاک می کند. ترشی می اندازد. بافتنی می بافد حتّی. صدام می کرد برای ناهار.
مثل همه ی خانه های دیگر، مثل معمولی ترین خانه ها لااقل، زندگی در خانه ی ما هم جریان داشت. پدرم این جوری نبود. یک بار، فقط برای یک بار توی زندگی اش، می آمد با ما ناهارش را میخورد. فقط یک بار می آمد می پرسید خوب، چیزی کم و کسر ندارید؟ پول از کجا می آورید اصلاً دارید زندگی می کنید همین جور؟ رفتاری که با مبل و تلویزیون دارد کمی با رفتارش با آدم ها فرق می کرد. از خانه صدا می آمد. صدای زندگی.
خواسته هام از آدم ها، از اطرافیانم، چیزی که در نهایت از زندگیم می خواهم، همین قدر غمگین و به موازات آن خنده دار است.
خودم هم خنده دارم. عادت نمی کنم به این وضع. فشار روم بیشتر می شود. هی بیشتر فکر می کنم، هی بیشتر مغزم ارور می دهد.
نمی فهمم همین است که هست. همیشه همین بوده. نمی خواهم بفهمم. مغزم هم برنمی تابد که بشنوم مردم سومالی همینش را هم ندارند، هار هار هار. به تخمم که ندارند.

سه‌شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۰

از دوست داشتن


تخم رفتن را نداشتم. می دانی؟ من تخم هیچی را ندارم تو زندگی.
دوست داشتن چیست؟ همین که از آن بالا، از تو هواپیما هی چشم بندازی به نقطه ای که هر لحظه کوچک تر می شود. و فکر کنی این مثلاً خانه ات بود. همین که چمدانت را در فرودگاه غریبه بگذاری زمین و حس کنی یک کلمه هم زبان بلد نیستی. هیچی. حس کنی یک جایی تو دلت خالی شد یهو. کنده شد، ماند همان جایی که ازش آمدی. همین که خواننده با آن حالش هی بگوید "بی تو غریب ِ غربتم، آماده ی شکستنم" و بریند تو اعصابت. همین که هی گوشی ات را بگیری تو دستت، آخرین اس ام اس هاش را بخوانی. که چیزی نیست، که تمام می شود. که دوستت دارم. که دوستش داری. و خداحافظ. اشک هات بپاشند تو سر و صورتت. به گا بروی. دوست داشتن چی است؟ همین ها.
و من تخم رفتن را ندارم. تخمِ رها کردن، کندن، دور شدن. تخم هیچی را ندارم.

پنجشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۰

‌-

دختره سرم را گرفت تو سرشور. آرایشگر با یک دست چار تا بند انگشت دست دیگرش را نشان داد و گفت انقد از موهات سالمه. بزنم؟ گفتم بزن. مامان اخم کرده بود. یک جور حسرت باری. خِرِچ. یک دسته از موها که بیشتر شبیه به یک مشت پشم ِ کز داده بود ریخت رو لباس مخصوص آرایشگاه که یقه اش داشت خفه ام می کرد.
ناخودآگاه از توی آینه به دختری که داشت موهایش را کرم کاهی می کرد و کلاه رنگ رو سرش بود پوزخند می زدم. دست خودم نبود. انگار که یعنی نیگا کن منو، نیگا کردی؟ آهان. این شکلی میشه موهات بعدنا. همین شکلی دقیقاً. عین ِ پشم ِ گوسفند کز داده شده. خیلی هم قشنگ.
مامان آمد تو اتاق. یک ساک قرمز را تلپ گذاشت وسط اتاق. گفت بزن به موهات اینارو. صد تومن پولشونو دادم. رفت. نشستم هاج و واج. هی نگاه کردم به ساکه. به لوسیون ها. شامپوها. سرم ها. ساکه برگشت گفت هُش! می گه صد تومن پولمونو داده، یابو. زدم زیر گریه. همان وسط اتاق. وسط گل فرش. مامان برگشت تو اتاق. گفت وا. چیه؟ گفتم صد تومن؟ صد تومن دادی؟ صد تومن دادی آخه؟
حالم خوب نیست. با من از قیمت ها حرف نزنید. از اعداد و ارقام نگویید. من خسته ام. و خستگی و ناخوش احوالی ِ انسان هایی همچون من به تخم کائنات هم نیست. 

یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۰

-


بابام هیچ وقت با ما هیچ جا نیومد. بی اغراق هیچ جا. هنوزم همینه. هرجا می خواستیم بریم سه تایی می رفتیم. من و مامانم و داداشم. مامان می بردمون مدرسه ثبت ناممون می کرد. می رسوندمون. برمون می گردوند. می بردمون خرید. دوا دکتر. هروقت مهمونی ای چیزی دعوت می شدیم باس می گفتیم بابامون رفته ماموریت. تموم این سالها مامان پشتمون بود. نذاشت حس کنیم یکی تو زندگیمون هست که انگار نیست. نذاشت برامون اهمیت پیدا کنه این قضیه. داداشم که می خواست بره امریکا بابام کوچیکترین کمکی نکرد. مامان به هر بدبختی ای بود بالاخره فرستادش رفت.
واسه گفتن این حرفا دیره یه کم. شاید. ولی امروز تو سفارت همه ی اون روزای گند یادم اومد. دیدم چقد تنهاییم. چقد همه چیز گنده. هیچ کس نیست هوامونو داشته باشه. به مامانم نگاه می کنم دلم میخواد از غصه بترکه. می بینم  چطور هنوز پای همه چی وایساده
شما روز پدرو جشن میگیرید؟ من جشن نمیگیرم. تموم این سالها فقط اسم پدر تو شناسنامه م بوده. امروز خورد شدم تو سفارت. اندازه ی تموم بیست و سه سال عمرم خورد شدم. به جای خودم و مامان.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۰

Something Missing

آدم ِ رابطه های طولانی نبودم اصلاً.
بعد یک زمانی به خودم آمدم دیدم چهار سال است تو یک رابطه ی مزخرف دارم دست و پا می زنم. چهار سال دست و پا زدم همین جور. که نگهش دارم رابطه ام را مثلاً.
دوست پسر سابقم یک عنی بود که در هیچ مستراحی پیدا نمی شد. یادش که می افتم سلیقه ی خودم را به شدت تحسین می کنم. کچل بود و به غایت داغون. یک خط ِ بخیه داشت رو لبش که هر بار می پرسیدم "این جای چیه"، یک جفنگِ متفاوت تعریف می کرد. یک بار می گفت آکواریوم برگشته روش؛ یک بار می گفت بچه که بوده با پسر عمّه اش دعواش شده ، بعد هم این جور. کاملاً خلّاق بود در زمینه ی کس گفتن. بعد خب من هم یابو بودم خیلی. به روش نمی آوردم هیچ وقت. منکرِ یابو بودنم نیستم اصلاً.
هر از چندی هم گم و گور می شد برای تنوع. مخصوصاً اگر مناسبتی چیزی بود. تولدم مثلاً. رسماً گم و گور می شد ها. گوشی اش را خاموش می کرد؛ تمام راه های ارتباط را می بست که دستم بهش نرسد. یک بار سه ماه گم و گور شد. بعد من روانی شده بودم قشنگ. همه اش خواب بودم آن سه ماه. می خواستم زمان بگذرد این جوری. بیدار شوم ببینم همه چی درست شده. معجزه مثلاً، یا همچین کسشری. بعد مادرم همه اش بهم می رید اوایل. هی می رفت می آمد می گفت "حقّته. تقصیر خودته. هیچ گهی نبود ها، تو گنده ش کردی فقط. هی بهت گفتم اینجورکن، هی گفتم فیلان..." بعدش دید گوش نمی کنم. اصلاً گوش نمی کنم. ولم کرد به حال خودم.
بعد دوست پسر سابق یک پیراهن طوسی ِ اسهال برانگیزی داشت که هر وقت می آمد پیش من، بلا استثنا همان را می پوشید. و از بس پوشیده بودش دون دون شده بود. یک کیف مشکی هم داشت، از لحاظ تخمی بودن در سطح کیف ِ آقای نیکی. در همین حد داغون. که این هم همراهش بود لاینقطع. بعد یک پرشیای مشکی هم داشت که توش کاملاً بوی عن می داد. تو ماشین آرمین ون بیورن می گذاشت همیشه. معتقد بود که فقط آرمین ون بیورن و لاغیر. طبعاً من الان هرجا آرمین ون بیورن بشنوم روانی می شوم بدون ِ شک. دنبالم که می آمد یک بند غرغر می کرد. می گفت "راهت دوره به من. دیگه نمی یام دنبالت. از دفه ی بعد دیگه خودت بیا." خب من می شد که مثلاً با جفت پا بروم تو صورتش. جاش بود یعنی؛ یا می شد که دست ِ کم برگردم بهش بگویم "خب به تخمم که نمی یای." ولی نمی کردم که. نمی زدم این حرفها را اصولاً. یک  ترسی چون همیشه باهام بود بی خودی. می ترسیدم یک چیزی بارش کنم ولم کند برود. بعد از آن سه ماه که گم و گور شد بیشتر هم می ترسیدم. خودش هم فهمیده بود حساس شدم، این بود که گه تر می شد اخلاقش.
تابستان ِ همین پارسال بود. شادی ایران بود هنوز. ترم تابستانی گرفته بودیم. اواخرش بود، ژوژمان و این چیزها. بعد شادی برگشت گفت بیا بریم شمال، تا ژوژمان هم برمی گردیم. من هی گفتم نه، نمی یام، اخ تف و این ها. به زور بردندم ولی.
یک هفته ماندیم. اولش خودم را عن کردم. ریده بودم توی جمع شان. حرف نمی زدم. تو خودم بودم دائم. ظهرها می رفتیم پلاژ. آفتاب بگیریم مثلاً. شب ها هم می رفتیم بیلیارد. سالنش مال یکی از دوست های شادی بود. من بازی نمی کردم. مثل عُنق منکسره یک گوشه می نشستم نگاهشان می کردم فقط. بعد برمی گشتیم تو حیاط جمع می شدیم مشروب می خوردیم. مست می شدیم با شلنگ همدیگر را خیس می کردیم. می دیدم می شود بهم خوش بگذرد. می شود یک هفته بهش فکر نکنم مثلاً. وقت زیاد است برای بگا رفتن. بعداً.
بعدش همه چی تند پیش رفت. نمی دانم چی شد اصلاً. شاید دیدن ِ چند تا آدم شاد همسن خودم که مشکلات من برایشان خنده دار بود باعث شد که تصمیم بگیرم بکشم بیرون از این رابطه؛ قدر مسلّم تا یک مدتی هم با خودم کلنجار رفتم. بعدش یک روز بهم زنگ زد. بهش گفتم افغانی. گفتم که هیچ پخی نیست، هیچی. و اگر این چهار سال را با سگ ِ بیابان سر کرده بودم به صرفه تر بود. باورش نمی شد. اول فکر کرد گوز گوز می کنم، برمی گردم دوباره. بعد سعی کرد به نحوی دون بپاشد که برگردم. برام گوشی خرید. گفت برای جبران ِاین چهار سالی که روز تولدم را پیچیده به بازی. بعدش هم به مادرم گفته بود که می خواهند این جمعه با خانواده خدمت برسند، مادرم گفته بود نیایید الان. چون داداشم داشت می رفت خارجه آن موقع. بعدش هم درست وقتی که من با یکی از پسرهای دانشگاه دوست شده بودم و حس می کردم همه چی خوب است الان و آن چهار سال ِ عن تخمم هم نبود، انقدر در این زمینه پشتکار به خرج داد که کاملاً ازش عنم گرفت.
از این چیزها.






سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۰

خاطرم دوباره خاکستری می شود

این روزها به شدت فاکد آپ هستم. این روزهای گه که تمام نمی شوند.
مادرم صبح می رود بیرون و شب می آید. چه بسا شب هم نیاید. من گاهی اصلاً نمی بینمش. می رود دایی ام را می برد بیمارستان. مادربزرگم هم مریض شده. به او هم سر می زند. بعد می رود سر کار.
وقتی می آید خانه خسته است. اما نمی رود بخوابد. می نشیند نقاب آنالیا- که من زبانم نمی چرخد و می گویم آلانیا- می بیند، که یک سریال گه ِ کلمبیایی است و فارسی یک نشانش می دهد.
مادرم زیر چشم هاش گود شده. از در که می آید تو دلم ریش ریش می شود، عین پشم می ریزد رو زمین. از پشت بغلش می کنم یهو. چون من دختر گهی هستم که مادرخسته اش  را یهو بغل می کند. بهش می گویم برود بخوابد، وگرنه اگزازپام حل می گیرم تو چایی اش.
 بهم می خندد. این خنده اش  از فحش هم بدتر است.
ما می خواستیم برویم ایرلند. برای این که شما بروید ایرلند ویزا لازم دارید. و برای ویزا هم باید بروید سفارت ایرلند. لذا ما رفتیم سفارت، و آقای سفارت به ما رید. گفت احتمال این که به من ویزا بدهند خیلی کم است. چون اولین پاسپورتم است. چون دانشجو یا شاغل نیستم. چون فلان. چون بیسار. مادرم می گوید اگر به من ویزا ندهند او هم نمی رود.
دو تا از خاله هام ایران نیستند. ولی هر روز می آیند اسکایپ ساعت ها کس تفت می دهند. به مادرم می گویند فلان کار را بکن. بهمان کار را نکن. من فلکه ی عن می شوم. از اتاق می روم بیرون چیزی نگویم. زرِ مفت.
هیچی. حالم بد است. کاری از دستم بر نمی آید بکنم. احساس می کنم یک تکّه عن ِ بی خاصیت هستم. احساس می کنم الان مغزم می پاچد رو کیبورد. از درد. از فشار. از درد.



دوشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۰

ای کسانی که بر ساحل نشسته و خندانید، اینجا کسی دارد می رود به گا

داداشم رفته بوده نیویورک. با شتر عکس گرفته گذاشته تو فیسبوک. عکسش را می بینم دلم برایش تنگ می شود. یکهوجر می خورم. اشکهایم می ریزد رو کیبورد.
من عن بی نظیری هستم. ولی دلم تنگ می شود گاهی. داداشم است. همان داداشی است که بهم
می رید/ هنوز هم می ریند
از عکسش پرینت می گیرم. می گذارم جلو آینه. این کار به منزله ی گه خوردن است. مادرم می آید 
می بیندش.
می گوید آخی. چانه اش می لرزد. گریه نمی کند، چون می داند روانی می شوم. چون می داند می گویم خودت فرستادیش. خودت خواستی برود. و این حرفها تکراری است. فلذا گریه نمی کند.
دایی ام را برده اند بیمارستان. یک مدت پرت و پلا می گفت. حال عادی نداشت، و ما فکر کردیم شاید معتاد شده. بردیمش دکتر. دکتر گفت اسکیزوفرنی دارد. بخوابانیدش بیمارستان ِ فلان.
دایی ام سی و دو سالش است. یک زنیکه را می خواسته که از قضای روزگار جنده از کار در آمده. زنیکه می ریند بهش. می گوید نمی خواهدش. این هم کسخل می شود. از کون گفته اند که ایشان پنجاه را شیرین دارد و به دنیا آمدن من را هم به چشم دیده. مرسی ازش.
مادرم از بیمارستان که می آید یک راست می آید سراغ من. می پرسد داداشت آنلاین است؟ می گویم خیر، داداشم آنلاین نیست.
می گوید از وقتی از شمال آمده ایم حرف نزده باهاش. الان یک ماه است که پسرش را ندیده. در حالی که همین دو روز پیش آمد اسکایپ تا سه بعد از نصفه شب هم فک زدند. من خسته بودم. هِی دهن درّه کردم هِی جر خوردم. بلکه اینها بروند بیرون از اتاقم من هم بروم بخوابم. گرچه تخمشان هم نبود. یادش نیست واقعاً؟ مرسی ازش.
دیروز پشت کامپیوتر نشسته بودم و اراجیفم را تایپ می کردم. هدفون هم تو گوشم بود. یک هدبنگ ِ ریزی هم می زدمبعد پدرم آمد گفت تلفن، با تو کار دارد.
بعد یک یارو بود داد و بیداد می کرد. گفت تو فلانی هستی؟ گفتم آره من فلانی هستم. امری باشه.
گفت وام گرفتی، چرا نمیای قسط هات روبدی؟ خب وام چیه؟ وام ِ عن گرفتم من؟
بعد یادم افتاد جریان چی بوده. داداشم که می خواست برود پول کم آمد. بعد قرار شد یکی برایمان پول جور کندبعد نمی دانم. با شناسنامه ی من وام گرفت گویی. بعد پولش را زد به رگ. پیچید به بازی. رید به الک. تازه فامیل نزدیک بود طرف
به یاروگفتم باشه. خب من میام قسط هام رو می دم خب. گفت خب باس بدی، دو دفه زنگ زدیم، دفه دیگه 
می آیم جلبت می کنیم.
بعد فکم لرزید. پلکم پرید. پشم هام منگوله منگوله شد. یکی از منگوله ها برگشت بهم گفت گاییدنت؟ 
گفتم نه پَ. 
بعدش پدرم آمد تو اتاق. گفت چرا می بندی درو؟ بذار باز باشه اکسیژن بیاد تو اتاقت. دید فکم افتاده. عین بزمجّه نگاهش می کنم. نمی گویم ول کن. ماییدی گارو. رفت. منگوله ها گفتند  وا.





یکشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۰

این قزل آلای دوست داشتنی

شاید یه کم دیر شده باشه برای نوشتن این پست ، و اما بد ندیدم منم یه تبلیغی کرده باشم برای وبلاگی که می خونمش، دوستش دارم و دلم می خواد که رأی بیاره. شمام برید به لینک زیر و در قسمت Vote for the best website به قزل آلا رأی بدید.
این لینکشه:

http://thebobs.dw-world.de/en/nominations/?cat=20
اینم عکسش:



با اکانت فیسبوک و توییتر می تونید لاگین کنید و رأی بدید.
در ضمن هر روزم میشه رأی داد. روزی یه بار.
 پس این کارو بکنید.
حقّشه که اول بشه، به نظرم.
دمتون گرم.

شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۰

شکوفه های نارنجی- سهم ما از بهار


خب. الان حجم زیادی کسشر برای تلاوت کردن دارم. از ماهی عیدمان برایتان بگویم که پدرم آمده بود آب تنگش را تعویض کند، ولش داده بود توی سینک ظرفشویی و طبعاً ماهیه رفته بود قاطی ِ باقالی ها.
بعدش هم گفته بودم که قرار است عید را بمانیم خانه همدیگر را نگاه کنیم و بیلیارد جیبی بزنیم. بعد الکی به هم لبخندهای تصنّعی و مهّوع بزنیم و الکی با هم مهربان باشیم و این ها. چون عید است و فلان. ولی خب برنامه عوض شد و یک سری دعوتمان کردند برویم ویلایشان. بعد من یک استعداد خاصی در گه زدن به جمع های این چنینی دارم و هر از چندی چُس کـُن را می زنم تو پریز.
همین قدر برایتان بگویم که چند سال پیش با همین جمع پا شدیم رفتیم شمال و تو راه خواهر ِ رفیقم افتاد به تگری زدن، تو ماشین. سه تایمان عقب نشسته بودیم و آن یکی جلو. بعد آن رفیقم که جلو بود برگشت ببیند جریان چیه که دید جریان چیه و تگری اش گرفت فی المثل. یک کیسه هم بهش دادیم تگری بزند. آن یکی هم که خواهرش تگری زده بود کیونش را کرده بود به خواهره که مثلاً محتوای کیسه ی تگری اش را- که نارنجی هم بود، چراکه پفک نمکی حنّـاق کرده بودند- نبیند و عق نزند، روش هم به طرف من بود طبعاً، چرا که شانس ما را از کون خر بیرون کشیدند از ازل. 
من دیدم الان است که شکوفه ها را بپاچد تو هیکل ِ من، فلذا کیونم را دادم بالا. او هم تگری زد زیر من. بعد دیگر نمی شد بشینم چون زیرم یک تپّه شکوفه ی نارنجی بود. این را هم بگویم که نمی شد زد بغل و ایستاد، چون وسط جاده بود خدانکرده.و من دو ساعتی کیونم هوا بود و همه چیز نارنجی. و این حتّی دلیل محکمه پسندی است برای این که کسی از رنگ نارنجی عنش بگیرد
به هرحال وقتی که رسیدیم سگ بودم و پارس می کردم و گفته بودم که امشب برمی گردم تهران- که این گه خوری ِ محض بود و برنگشته بودم
خلاصه امسال هم رفتیم. و تو راه مادرم سفارش می کرد که نرمال باشم، مبادا گه بازی در بیاورم برینم تو تعطیلاتش. به هر حال رفته بودیم و رسیده بودیم دمِ ویلا و یک آشنایی را دیده بودیم که رودروایسی هم داشتیم باهاش و اسمش هم فریدون است، ولی ما بهش می گوییم فرناز، چون خیلی خانوم است. فرناز اسم در ِگوشی اش است. بعد فرناز از بغل ماشین رد شده بود و من گفته بودم "عه، فرناز" و فکر می کردم شیشه ی سمت من بالا است. تو نگو پایین است.
شب ها با بچه ها می نشستیم به کره خوری. عرق سگی و ماست و فلان. حمید داشت تو آشپزخانه جوجه سیخ می زد و با نمکدانی که درش بسته بود نمک می پاچید رو جوجه ها. ول کن هم نبود. 
احسان هم کسشری را زمزمه می کرد با این مضمون: برین تو قلبم/ بگوز تو حلقم/ ایتز مای لایف. من گودر صفر می کردم یک گوشه. یک رفیق تن ِ لشی هم داریم در مواقع عادی تخم مرغ را بگذاری زیرش جوجه می شود، افتاده بود وسط واسه خودش شلنگ تخته می انداخت. یک فاز خوبی داشت اصلاً که معنی اش می شود دنیا تخم من است.
بعدش احسان ماست بادمجون درست کرده بود و من یادم رفته بود حساسیت دارم به بادمجون و نشسته بودم خورده بودم. در بگا رفتن من شک نکنید. این گا کجاست که مردم هی می روند بهش؟
پنج فروردین تولد مادرم بود. تولد گرفتیم برایش. کیک خریدیم و فلان. بعد مادرم نشسته بود یک گوشه و مچاله شده بود. و اصلاً یک وضعی. بعد یکی بهش گفته بود چیه آخه. گفته بود "ینی الان پسرم کجاس". و زده بود زیر گریه. بعدش طاقت نیاورده بود، رفته بود زنگ زده بود به پسرش. بعدش می گفت که میزون شده الان
من حس کرده بودم خایه ی باقرم و رفته بودم طبقه ی بالا افتاده بودم رو تخت. من از آن معدود آدم های عنی هستم که موقع مستی دپ سنگین می زنند. من اصلاً سیستمم گهی است و مادرم هم بر این باور است که مرا نزاییده بلکه از کیون انداخته.
فردا و پس فرداش باز همین وضع بود. مادرم کماکان می پرسید که "ینی الان پسرش کجاس" و گریه می کرد. کیلید می کرد به من که می خواهد ببیندش. می گفتم آخه من چیکار کنم الان؟ از کجا بیارم ببینی اش؟
 
یک روز دعوام شد با مادرم. شروع کردم چس ناله کردن. از آن چس ناله های تخمی که آدم شروعش می کند و دیگر 
نمی خواهد تمامش کند. دست خودم هم نبود. گفتم خودت فرستادیش رفته. خودت خواستی برود. گفتم از وقتی آمده ایم اینجا پیله کرده به من که می خواهد برگردد. گفتم دهنم را مسواک کرده. گفتم بس کند. گفتم چرا بس نمی کند؟
فرداش برگشتیم تهران. احساس میکردم تریلی از روم رد شده و داغونم. احساس می کردم به گای سگ رفتم. و یک حسی هم داشتم مبنی بر اینکه ریدم به هرچه عید، به هرچه بهار
گفته بودم عید گه است. دورنماش خوب است. توش پر از گا است، عن است، چلغوز است.
خودتان را هم فنا نکنید که الکی لبخند بزنید، لبخندتان کیری است. آدم عنش می گیرد. این از من.

دوشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۰

!Zip it up

چن می گیری وقتی ازت سوالی رو میپرسن که جوابشو بلد نیسی بیخودی کس و پرت تفت ندی؟ باور کن اینجور وقتا فقط یه کلمه بگی
 "نمی دونم" کافیه، ملـّتم فلکه ی گه و وا نمی کنن روت.

یکشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۰

مناجات

ببین خدا جون، یه عمر نگفتیم اینو ترسیدیم بزنی تبدیل به خرچسونه مون کنی. ولی حالا من اگه برگردم بگم تو هیچ گهی نیستی توام بزنی ننه منو بگای، خداییت و ثابت کردی مگه؟ اگه ادٌعای خداییت میشه برو اونجاها رو که ریدی سر و سامون بده اوسکول.

جمعه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۹

خودکشی در یک اقدام روان پریشانه

یک روز مزخرفی هم داریم که شما بهش می گویید ولنتاین. ریدم به ولنتاین؟
بیس سالم که بود رفته بودم برای دوست پسرم هدیه ی ولنتاین بخرم و همین کار را هم کرده بودم و خانه برگشتنی، یادم افتاده بود که دوست پسر ندارم اصلاً. دوست پسر نـَمـَنه؟
 در یک آن حسی  مبنی بر کس مغز بودن در حدٌ جواد خیابانی بهم متبادر شد. و هزاران حس عن و گه ِ دیگر. شما متوجه نیستید، باید دست ِ کم یک بار از خودتان کـیر خورده باشید تا به همچین حسی برسید. برای این کار بروید برای کسی که وجود خارجی ندارد ولی خودتان توهٌم زده اید که وجود دارد، کادوی ولنتاین بخرید. مواد لازم مقداری پول، یک عدد آدم ِ کس مغز، متشکرم.
بله، می گفتم. من آمدم خانه. و شدیداً حس کردم که ریده ام. در هر زمینه ای جدٌاً ریده ام و باید بروم. باید امشب بروم. چراکه خداوند اینور و اونور وعده داده که در آن دنیا برایمان بیشتر ریده است. 
من آیا فکر می کردم که با یک خشاب ترامادول صد می میرم؟ نمی دانم.
 بیس سالگی سنی نیست که در آن شعور ِ آدم قدٌ ِ پشکل باشد. درهر صورت شعور من در بیس سالگی قدٌ پشکل بوده آقاجون. یک خشاب ترامادول صد آدم را نمی کشد، برای اطلاعات عمومی گفتم. من هم نمردم. این کارها کون کونک بازی است شما هم می دانید. نتیجه اش این شد که مغز من پکید، در همین حد. دو-سه تا از مویرگ های مغزم پاره شد و خون از چشام زد بیرون. دهنم کف کرد و پخش شدم رو زمین. خیلی مهم است که آدم چه ریختی بمیرد و مردن با دهن ِ کف کرده خیلی گنـد است.
گندتر از آن بعدش است. نمردی ولی یک جای سیستمت عیب کرده مثلاً. الان روزی سه نوبت من پسوورد اکانت های مختلفم را یادم می رود و وقتی دارم حرف میزنم ادامه ی حرفهام را فراموش می کنم دیگر هم یادم نمی آید چی داشتم می گفتم، و اینها تازه خوب هاش اند. 
فلذا شما اگر واقعاً راست کرده اید که بمیرید این عن بازی ها را ول کنید. بروید برج میلاد، طبقه ی آخر و چک کنید چیزی سر راهتان نباشد گیر کنید بهش. خودتان را پرت کنید پایین و شک نداشته باشید که عین تاپاله می پاچید رو آسفالت.  

سه‌شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۹

گفتم هروخ میای اینجا راحت باش، ولی زیر پتو نچـس نکبت!

Fuckin Tuesday

بچه که بودی با گلهای قالی حرف می زدی و همبازی هات تشتک های نوشابه بودند. کسخل بودی دست خودت هم نبوده البته. امکانات کم بوده. امروز نشستی تو اتاقت سیگار می کشی و پوست لبت را می جوی. پسربچه ی همساده زیر پنجره ی اتاقت ترقٌه می زند بعد اضافه می کند یاح یاح یاح و در می رود تو کوچه. زیر لبی می گویی "برم کونش بذارم تخم سگ رو". یکی از گلهای قالی می گوید: سیکـتیر بابا.

یکشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۹

عید

چند روزی بود مادرم بند کرده بود که اتاقم را بهم بریزد برای عید. من معتقد بودم اتاق من را بی خیال شود و برود هرجا را میخواهد بسابد. چون من آدمی هستم که وقتی اتاقم تمیز باشد غریبگی میکنم. توش گم میشوم حتٌی. وسایلم را پیدا نمیکنم حتٌی اگر جلو چشمم باشند. در این حد. بله من یک شـیپِیشوی کثیف هستم. خوشوقتم از آشنایی با شما.
مادرم گفت پَ چی؟ گند گرفته اتاقت رو. تمیزش نکنیم؟ من گفتم اگر اتاق من است، دوست دارم تار عنکبوت ببندد. مادرم بهم یادآور شد که این اتاق من نیست، چون اینجا خانه ی او است. من هم هروقت رفتم خانه ی شوهر میتوانم در اتاقم برینم.
مادرم خوشحال است؟ آیا واقعاً اعتقاد دارد یکی می آید دخترش را میگیرد میبرد؟ آن هم دختری که تنها پتانسیل ِ چایی دم کردن را دارد؟ ریدم به پتانسیل ها.
مادرم دیسک کمر دارد. عمل هم کرده. ورمیدارد خونه را میریزد پایین بشور بساب راه میندازد، بعد یک هفته می افتد تو رختخواب. عید است؟ باشد. اصلاً من ریدم به عید. عید چیه؟ فقط ظاهرش گول زننده است. مثل لپ لپی که میخری از توش عن و گه در می آید. وقتی هیچکس را نداریم، واقعاً نداریم برای دید و بازدید،  عید عن است؟ اصولاً چرا فکر میکنیم چون عید است باید خودمان را جر بدهیم؟ من حتی حال نداشتم بروم خرید. مادرم مجبورم کرد. چون من آدمی هستم که مادرش مجبورش میکند. پاشدم رفتم میلاد نور.
میلاد نور خیلی تخمی است، قبول کنید. رفتم یک سری چیز میز خریدم بار زدم آوردم خانه. چپاندم تو کمد. الان نشستم فکر میکنم که چی؟ کدوم گوری میخواستم بروم که خریدم اینها را. دیگر طفل نیستم بردارم خریدهام را قطار کنم رو زمین و تا عید شود شق درد ِ پوشیدنشان را داشته باشم. اصلاً برام مهم نیست. عید است که باشد. برای من یک روزی است مثل همه روزهای دیگر. مملو از عن و گه. 
وقتی بچه بودیم با چند تا ماشین راه می افتادیم میرفتیم شمال خانه ی خاله ام. سی چهل نفر یهو خراب میشدیم سر ِ خاله هه.
دو تا خاله هام که الان ایران نیستند تازه ازدواج کرده بودند. ما هم تازه سر از تخم در آورده بودیم. پدربزرگم زنده بود. دایی کوچیکه ام هر روز یک گه به سبد نمی انداخت. مادرجون هنوز میتوانست راه برود. کسی مشکلی نداشت با اون یکی، شاید هم داشت، ما نمی فهمیدیم. اصلاً یکی از خوبی های بچگی این است که آدم نمی فهمد. تو هپروت است. مشنگ و هالو است و به اطرافش بی توجه. 
الان سالهاست عید برام معنی ندارد. و امسال بی شک گه تر از هر سال خواهد بود. نصف آنهایی که الان باید باشند، نیستند. آن نصف دیگر یک سری شان به تخمم که هستند. میخواهم نباشند.
امسال عید قرار است بتـِپیم خانه همدیگر را نگاه کنیم. با خانواده ای که هر سال چهار نفری بود ولی امسال سه نفری است. عید عنی را پیش ِ رو خواهیم داشت.
تو فامیل هم هرکس یک گوشه مشکلی به هم زده و همه ریده اند تو کاسه ی هم. علی مانده و حوضش. علی که بورسیه شد  رفت آمریکا درس بخواند، حوضش هم سرش را بخورد. 

جمعه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۹

Fuck over

اگه یه روز کون ِ آسمون وا شد  یه تپه عـَن افتاد رو سرتون هیچ تعجب نکنین. خداست، میخواد بتون بگه "کسخلا منم که دارم
ر ِ به ر ِمیرینم بتون شماها میندازین گردن حکمت و سرنوشت! گفتم علناً برینم روتون توجیه شین."

جمعه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۹

برف

امشب برف آمد دوباره. من برف را دوست دارم خب. ولی در صورتی که قرار نباشد یک پروژه ی تخمی را یک هفته ای تحویل بدهم.  یا پشت سرِ هم امتحان داشته باشم.
امسال هر سِری که برف آمد کوفتم شد. میخواستم لم بدهم کنار بخاری زرنگی ام چایی بخورم زرت وزرت و هِی سر تکان بدهم بگویم بَه بَه داره برف میاد. هر پنج دقیقه یک بار بگویم. از این کارها. ولی زهی خیال باطل. هرچی پلنینگ کرده بودم برای همچین روزی ریده شد توش.
 الان یک سوسک ِ مادرجنده آمد تمرکزم را بهم ریخت. آمد روی پرینتر، شاخک هاش را هِی زد به هم گفت سلام. گفتم حالا برو دارم چیزی مینویسم. و شاخکت را هم غلاف کن. گفت چقد کسشر مینویسی، هه هه. و شاخکهاش را زد به هم باز. من هم با جعبه دستمال کاغذی کوبیدم روش. افتاد رو زمین مرد. گفتم هه هه. خوبت شد. برف را میگفتم. سری ِ اول.
آن روز صبح بیدار شدم، به ساعت ِ دوازده. چون خانه ی ما دوازده هنوز صبح میباشد و چه بسا تا دو-سه ساعت بعدش هنوزم صبح باشد. من صبحانه ام را خوردم که عبارت است از نون بربری و چایی. و داشتم آماده میشدم بروم سرزمین عجایب ِ تیراژه اِیرهاکی. همینجوری. به همین خوشحالی. که یکی بهم زنگ زد. اولش گفتم یعنی کیه، بذار برندارم اصـَن. بعدش گفتم کیه یعنی؟ بذار بردارم. بعدش برداشتم خب. یکی از بچه های دانش گا بود میپرسید آیا امروز کارورزی است؟ پرسیدم کارورزی کون ِ کی است؟ گفت نمیداند. گفتم پس خبرش را میگیرم میگویم بهش. بعد زنگ زدم اینور اونور و گفتند بله کارورزی است، چه کارورزی  خوبی هم هست. بعد دیگر یادم رفت به طرف خبر بدهم. یعنی دروغ چرا. یادم بود. ولی گفتم کیون ِ لقٌش. خودش زنگ بزند بپرسد ازم. که همین کار را کرد. بعد هرچی فکر کردم دیدم نمیشود. من رفتم سرزمین عجایب. چون ری اکشن ِ یک آدمی مثل من در این شرایط این تیریپی است. چون آدم مگه سرزمین ِ عجایب به آن خوبی را ول میکند برود کارورزی ِ تخمی؟ رفتم بازی کردم. بعدش رفتم سفره خانه، چون آدمیزاد با همین جنگولک بازی هاش خوش است. وقتی داشتم برمیگشتم خانه شب بود، و برف
می آمد همین جور. و سرد بود. عـَن در کونِ آدم آلاسکا میشد. بعد دوستم بهم زنگ زد و گفت استاده حذفت کرده. چون یک درس دو واحدی بوده و هفت جلسه هم بوده
همه اش. بعد من به واقع پشمام ریخت. نتوانستم جمعشان کنم چون باد می آمد و به طبع بردشان. پشم ها را بی خیال. رفتم خانه و فرداش هم امتحان تبلیغات و بازاریابی داشتم که یک درس ِ عنـی است. و دو واحد هم بود. شیش تا سوال هم بود همه اش چون ما یک مشت گرافیست ِ کودن بودیم و استاده گفته بود بیایید این شیش تا سوال را بخوانید بروید گم شوید نبینمتان. 
ولی من حسٌٍ آن شیش تا را هم نداشتم حتٌی. چون من آدمی بودم که استادش ترمِ آخری حذفش کرده. از یک درس ِدو واحدی اونم. که پولش را به حساب ِ دانش گا نریخته و تاریخ ِ ثبت نام را هم چون نمیدانسته نرفته ثبت نام کند. رفته سرزمین عجایب بولینگ اینا بازی کرده و خسته است. و یک حال ِ غم زده ای هم دارد در کل. بعدش همه می آمدند میگفتند آخِی، چون داداشم رفته بود آمریکا تازه. و فکر میکردند من به خاطر رفتن داداشم ناراحتم. گرچه هیچ ربطی به داداشم نداشت من با دوس پسرم بهم زده بودم. بنابراین رفتم خوابیدم آن شب. با خودم گفتم شیش تا سوال است صبح پا میشوم میخوانم- که پا نشدم و نخواندم. برف هم بیاید برود تو کونم. که هرچی بدبختی داریم از اوست.

پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۹

Twist & Twirl

از وقتی یادم می آید بهم میگفتند تو فرق داری. مثل ِ بقیه دخترها نیستی. دخترها با آدم روراست نیستند، ولی تو عین یه اسب روراستی. چون اسب ها رودروایسی نمیکنند. هرجا اراده کنند میرینند. فرقی نمیکند برایشان در ِ کون کی لگد بزنند. من هم همینطوری بودم. من فرق داشتم با همه چون عَن بودم. عَن ها فرق دارند با همه.
یک دورانی بود با خودم چقدر حال میکردم. میگفتم من چقدر باحالم، فرق دارم، میرینم به همه دیگه. اما الان دیگر خسته شدم. از عن بودنِ خودم خسته شدم. از بس کسخل بازی در آوردم و همه فکر کردند دنیا دایورت است روی سیستمم. از بس خندیدم تا اتمسفر عوض شود. از بس شانه ام را قرض دادم به ملت تا روش اشک بریزند. از بس دلداری دادم و لال شدم تا دیگران حرف بزنند. 
این همه سال یک نفر نگفت فلانی تو هم میخوای حرف بزنی؟ این همه ما زِر زدیم یه چیزم تو بگو. یک نفر نپرسید، تو همین طوری دیفالت کسخلی یا خودت را به کسخلی میزنی.
خسته شدم از بس همه فقط خودشان را دیدند. آمدند یک تپه برام ریدند و رفتند. خودشان را خالی کردند رو من انگار من کاسه ی مستراحم یا چی. 
آقا نخواستم فرق داشته باشم.من هم یک عـَنی هستم مثل خودتان. اینقدر نیایید پیشم چس ناله کنید. من هم آدمم، من هم پاچه میگیرم، پریود میشوم. از من نخواهید این کس کلک بازی ها را. فقط خودتان را نبینید.
 

Life

مدتها بود فکر میکردم که دارم زندگی میکنم. یه مدٌتیه پی بردم آقا این زندگیه که داره مارو میکنه.

شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۹

Defective brain

فرض کن هر اتفاق ِ عنی  که فکرشو نمیکردی برات پیش اومده جز اونی که خودت دلت میخواسته، کونت زیر شرایط ِ تخمیت پاره شده، بعد یکی برمیگرده بت میگه: "حکمتِ خدا بوده"، خداییش نمیزنی طرفو بترکونی؟

جمعه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۹

خفه شو عزیزم

گاهی وقتا تلاش ِ بیش از حد واسه اینکه به طرفت بفهمونی بهش علاقه داری، فقط و فقط  باعث میشه از خودت متنفر بشی.
پس یه وقتا سعی کن خفه شی عزیزم، خفه.

جمعه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۹

دنیای تخمی من

روزا همینطوری میگذرن، بدون اینکه هیچ تغییر و تحولی ایجاد بشه. 
یا اوضاع لااقل اگه بهتر نمیشه، دست کم گه تر از این نشه؛
ولی میشه. همه چی م آخرش به فاک میره...
با این تفاسیر خدایی م اون بالا نشسته به نظرت؟
احساس عن بودن مضاعف میکنم این روزا. حس گندی که مشابهش رو تو زندگیم نداشتم هیچ وخ.