جمعه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۹

برف

امشب برف آمد دوباره. من برف را دوست دارم خب. ولی در صورتی که قرار نباشد یک پروژه ی تخمی را یک هفته ای تحویل بدهم.  یا پشت سرِ هم امتحان داشته باشم.
امسال هر سِری که برف آمد کوفتم شد. میخواستم لم بدهم کنار بخاری زرنگی ام چایی بخورم زرت وزرت و هِی سر تکان بدهم بگویم بَه بَه داره برف میاد. هر پنج دقیقه یک بار بگویم. از این کارها. ولی زهی خیال باطل. هرچی پلنینگ کرده بودم برای همچین روزی ریده شد توش.
 الان یک سوسک ِ مادرجنده آمد تمرکزم را بهم ریخت. آمد روی پرینتر، شاخک هاش را هِی زد به هم گفت سلام. گفتم حالا برو دارم چیزی مینویسم. و شاخکت را هم غلاف کن. گفت چقد کسشر مینویسی، هه هه. و شاخکهاش را زد به هم باز. من هم با جعبه دستمال کاغذی کوبیدم روش. افتاد رو زمین مرد. گفتم هه هه. خوبت شد. برف را میگفتم. سری ِ اول.
آن روز صبح بیدار شدم، به ساعت ِ دوازده. چون خانه ی ما دوازده هنوز صبح میباشد و چه بسا تا دو-سه ساعت بعدش هنوزم صبح باشد. من صبحانه ام را خوردم که عبارت است از نون بربری و چایی. و داشتم آماده میشدم بروم سرزمین عجایب ِ تیراژه اِیرهاکی. همینجوری. به همین خوشحالی. که یکی بهم زنگ زد. اولش گفتم یعنی کیه، بذار برندارم اصـَن. بعدش گفتم کیه یعنی؟ بذار بردارم. بعدش برداشتم خب. یکی از بچه های دانش گا بود میپرسید آیا امروز کارورزی است؟ پرسیدم کارورزی کون ِ کی است؟ گفت نمیداند. گفتم پس خبرش را میگیرم میگویم بهش. بعد زنگ زدم اینور اونور و گفتند بله کارورزی است، چه کارورزی  خوبی هم هست. بعد دیگر یادم رفت به طرف خبر بدهم. یعنی دروغ چرا. یادم بود. ولی گفتم کیون ِ لقٌش. خودش زنگ بزند بپرسد ازم. که همین کار را کرد. بعد هرچی فکر کردم دیدم نمیشود. من رفتم سرزمین عجایب. چون ری اکشن ِ یک آدمی مثل من در این شرایط این تیریپی است. چون آدم مگه سرزمین ِ عجایب به آن خوبی را ول میکند برود کارورزی ِ تخمی؟ رفتم بازی کردم. بعدش رفتم سفره خانه، چون آدمیزاد با همین جنگولک بازی هاش خوش است. وقتی داشتم برمیگشتم خانه شب بود، و برف
می آمد همین جور. و سرد بود. عـَن در کونِ آدم آلاسکا میشد. بعد دوستم بهم زنگ زد و گفت استاده حذفت کرده. چون یک درس دو واحدی بوده و هفت جلسه هم بوده
همه اش. بعد من به واقع پشمام ریخت. نتوانستم جمعشان کنم چون باد می آمد و به طبع بردشان. پشم ها را بی خیال. رفتم خانه و فرداش هم امتحان تبلیغات و بازاریابی داشتم که یک درس ِ عنـی است. و دو واحد هم بود. شیش تا سوال هم بود همه اش چون ما یک مشت گرافیست ِ کودن بودیم و استاده گفته بود بیایید این شیش تا سوال را بخوانید بروید گم شوید نبینمتان. 
ولی من حسٌٍ آن شیش تا را هم نداشتم حتٌی. چون من آدمی بودم که استادش ترمِ آخری حذفش کرده. از یک درس ِدو واحدی اونم. که پولش را به حساب ِ دانش گا نریخته و تاریخ ِ ثبت نام را هم چون نمیدانسته نرفته ثبت نام کند. رفته سرزمین عجایب بولینگ اینا بازی کرده و خسته است. و یک حال ِ غم زده ای هم دارد در کل. بعدش همه می آمدند میگفتند آخِی، چون داداشم رفته بود آمریکا تازه. و فکر میکردند من به خاطر رفتن داداشم ناراحتم. گرچه هیچ ربطی به داداشم نداشت من با دوس پسرم بهم زده بودم. بنابراین رفتم خوابیدم آن شب. با خودم گفتم شیش تا سوال است صبح پا میشوم میخوانم- که پا نشدم و نخواندم. برف هم بیاید برود تو کونم. که هرچی بدبختی داریم از اوست.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

akhhhhhhhhhh ke az in model dahan servisi ha gofti ke vaghti soraghe adam miyad 10 ta 10 ta miyad , amma nagofti kodum sofre khune rafti tak khor ? kheyli namardi baba ye amaar bede

ناشناس گفت...

ايول خيلى باحال بود!.مخصوصن با اين قسمتش خيلى حال كردم : يكى بهم زنگ زد.اولش گفتم يعنى كيه؟بذار برندارم اصن.بعدش گفتم كيه يعنى؟بذار بردارم!