دوشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۰

!Zip it up

چن می گیری وقتی ازت سوالی رو میپرسن که جوابشو بلد نیسی بیخودی کس و پرت تفت ندی؟ باور کن اینجور وقتا فقط یه کلمه بگی
 "نمی دونم" کافیه، ملـّتم فلکه ی گه و وا نمی کنن روت.

یکشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۰

مناجات

ببین خدا جون، یه عمر نگفتیم اینو ترسیدیم بزنی تبدیل به خرچسونه مون کنی. ولی حالا من اگه برگردم بگم تو هیچ گهی نیستی توام بزنی ننه منو بگای، خداییت و ثابت کردی مگه؟ اگه ادٌعای خداییت میشه برو اونجاها رو که ریدی سر و سامون بده اوسکول.

جمعه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۹

خودکشی در یک اقدام روان پریشانه

یک روز مزخرفی هم داریم که شما بهش می گویید ولنتاین. ریدم به ولنتاین؟
بیس سالم که بود رفته بودم برای دوست پسرم هدیه ی ولنتاین بخرم و همین کار را هم کرده بودم و خانه برگشتنی، یادم افتاده بود که دوست پسر ندارم اصلاً. دوست پسر نـَمـَنه؟
 در یک آن حسی  مبنی بر کس مغز بودن در حدٌ جواد خیابانی بهم متبادر شد. و هزاران حس عن و گه ِ دیگر. شما متوجه نیستید، باید دست ِ کم یک بار از خودتان کـیر خورده باشید تا به همچین حسی برسید. برای این کار بروید برای کسی که وجود خارجی ندارد ولی خودتان توهٌم زده اید که وجود دارد، کادوی ولنتاین بخرید. مواد لازم مقداری پول، یک عدد آدم ِ کس مغز، متشکرم.
بله، می گفتم. من آمدم خانه. و شدیداً حس کردم که ریده ام. در هر زمینه ای جدٌاً ریده ام و باید بروم. باید امشب بروم. چراکه خداوند اینور و اونور وعده داده که در آن دنیا برایمان بیشتر ریده است. 
من آیا فکر می کردم که با یک خشاب ترامادول صد می میرم؟ نمی دانم.
 بیس سالگی سنی نیست که در آن شعور ِ آدم قدٌ ِ پشکل باشد. درهر صورت شعور من در بیس سالگی قدٌ پشکل بوده آقاجون. یک خشاب ترامادول صد آدم را نمی کشد، برای اطلاعات عمومی گفتم. من هم نمردم. این کارها کون کونک بازی است شما هم می دانید. نتیجه اش این شد که مغز من پکید، در همین حد. دو-سه تا از مویرگ های مغزم پاره شد و خون از چشام زد بیرون. دهنم کف کرد و پخش شدم رو زمین. خیلی مهم است که آدم چه ریختی بمیرد و مردن با دهن ِ کف کرده خیلی گنـد است.
گندتر از آن بعدش است. نمردی ولی یک جای سیستمت عیب کرده مثلاً. الان روزی سه نوبت من پسوورد اکانت های مختلفم را یادم می رود و وقتی دارم حرف میزنم ادامه ی حرفهام را فراموش می کنم دیگر هم یادم نمی آید چی داشتم می گفتم، و اینها تازه خوب هاش اند. 
فلذا شما اگر واقعاً راست کرده اید که بمیرید این عن بازی ها را ول کنید. بروید برج میلاد، طبقه ی آخر و چک کنید چیزی سر راهتان نباشد گیر کنید بهش. خودتان را پرت کنید پایین و شک نداشته باشید که عین تاپاله می پاچید رو آسفالت.  

سه‌شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۹

گفتم هروخ میای اینجا راحت باش، ولی زیر پتو نچـس نکبت!

Fuckin Tuesday

بچه که بودی با گلهای قالی حرف می زدی و همبازی هات تشتک های نوشابه بودند. کسخل بودی دست خودت هم نبوده البته. امکانات کم بوده. امروز نشستی تو اتاقت سیگار می کشی و پوست لبت را می جوی. پسربچه ی همساده زیر پنجره ی اتاقت ترقٌه می زند بعد اضافه می کند یاح یاح یاح و در می رود تو کوچه. زیر لبی می گویی "برم کونش بذارم تخم سگ رو". یکی از گلهای قالی می گوید: سیکـتیر بابا.

یکشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۹

عید

چند روزی بود مادرم بند کرده بود که اتاقم را بهم بریزد برای عید. من معتقد بودم اتاق من را بی خیال شود و برود هرجا را میخواهد بسابد. چون من آدمی هستم که وقتی اتاقم تمیز باشد غریبگی میکنم. توش گم میشوم حتٌی. وسایلم را پیدا نمیکنم حتٌی اگر جلو چشمم باشند. در این حد. بله من یک شـیپِیشوی کثیف هستم. خوشوقتم از آشنایی با شما.
مادرم گفت پَ چی؟ گند گرفته اتاقت رو. تمیزش نکنیم؟ من گفتم اگر اتاق من است، دوست دارم تار عنکبوت ببندد. مادرم بهم یادآور شد که این اتاق من نیست، چون اینجا خانه ی او است. من هم هروقت رفتم خانه ی شوهر میتوانم در اتاقم برینم.
مادرم خوشحال است؟ آیا واقعاً اعتقاد دارد یکی می آید دخترش را میگیرد میبرد؟ آن هم دختری که تنها پتانسیل ِ چایی دم کردن را دارد؟ ریدم به پتانسیل ها.
مادرم دیسک کمر دارد. عمل هم کرده. ورمیدارد خونه را میریزد پایین بشور بساب راه میندازد، بعد یک هفته می افتد تو رختخواب. عید است؟ باشد. اصلاً من ریدم به عید. عید چیه؟ فقط ظاهرش گول زننده است. مثل لپ لپی که میخری از توش عن و گه در می آید. وقتی هیچکس را نداریم، واقعاً نداریم برای دید و بازدید،  عید عن است؟ اصولاً چرا فکر میکنیم چون عید است باید خودمان را جر بدهیم؟ من حتی حال نداشتم بروم خرید. مادرم مجبورم کرد. چون من آدمی هستم که مادرش مجبورش میکند. پاشدم رفتم میلاد نور.
میلاد نور خیلی تخمی است، قبول کنید. رفتم یک سری چیز میز خریدم بار زدم آوردم خانه. چپاندم تو کمد. الان نشستم فکر میکنم که چی؟ کدوم گوری میخواستم بروم که خریدم اینها را. دیگر طفل نیستم بردارم خریدهام را قطار کنم رو زمین و تا عید شود شق درد ِ پوشیدنشان را داشته باشم. اصلاً برام مهم نیست. عید است که باشد. برای من یک روزی است مثل همه روزهای دیگر. مملو از عن و گه. 
وقتی بچه بودیم با چند تا ماشین راه می افتادیم میرفتیم شمال خانه ی خاله ام. سی چهل نفر یهو خراب میشدیم سر ِ خاله هه.
دو تا خاله هام که الان ایران نیستند تازه ازدواج کرده بودند. ما هم تازه سر از تخم در آورده بودیم. پدربزرگم زنده بود. دایی کوچیکه ام هر روز یک گه به سبد نمی انداخت. مادرجون هنوز میتوانست راه برود. کسی مشکلی نداشت با اون یکی، شاید هم داشت، ما نمی فهمیدیم. اصلاً یکی از خوبی های بچگی این است که آدم نمی فهمد. تو هپروت است. مشنگ و هالو است و به اطرافش بی توجه. 
الان سالهاست عید برام معنی ندارد. و امسال بی شک گه تر از هر سال خواهد بود. نصف آنهایی که الان باید باشند، نیستند. آن نصف دیگر یک سری شان به تخمم که هستند. میخواهم نباشند.
امسال عید قرار است بتـِپیم خانه همدیگر را نگاه کنیم. با خانواده ای که هر سال چهار نفری بود ولی امسال سه نفری است. عید عنی را پیش ِ رو خواهیم داشت.
تو فامیل هم هرکس یک گوشه مشکلی به هم زده و همه ریده اند تو کاسه ی هم. علی مانده و حوضش. علی که بورسیه شد  رفت آمریکا درس بخواند، حوضش هم سرش را بخورد. 

جمعه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۹

Fuck over

اگه یه روز کون ِ آسمون وا شد  یه تپه عـَن افتاد رو سرتون هیچ تعجب نکنین. خداست، میخواد بتون بگه "کسخلا منم که دارم
ر ِ به ر ِمیرینم بتون شماها میندازین گردن حکمت و سرنوشت! گفتم علناً برینم روتون توجیه شین."

جمعه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۹

برف

امشب برف آمد دوباره. من برف را دوست دارم خب. ولی در صورتی که قرار نباشد یک پروژه ی تخمی را یک هفته ای تحویل بدهم.  یا پشت سرِ هم امتحان داشته باشم.
امسال هر سِری که برف آمد کوفتم شد. میخواستم لم بدهم کنار بخاری زرنگی ام چایی بخورم زرت وزرت و هِی سر تکان بدهم بگویم بَه بَه داره برف میاد. هر پنج دقیقه یک بار بگویم. از این کارها. ولی زهی خیال باطل. هرچی پلنینگ کرده بودم برای همچین روزی ریده شد توش.
 الان یک سوسک ِ مادرجنده آمد تمرکزم را بهم ریخت. آمد روی پرینتر، شاخک هاش را هِی زد به هم گفت سلام. گفتم حالا برو دارم چیزی مینویسم. و شاخکت را هم غلاف کن. گفت چقد کسشر مینویسی، هه هه. و شاخکهاش را زد به هم باز. من هم با جعبه دستمال کاغذی کوبیدم روش. افتاد رو زمین مرد. گفتم هه هه. خوبت شد. برف را میگفتم. سری ِ اول.
آن روز صبح بیدار شدم، به ساعت ِ دوازده. چون خانه ی ما دوازده هنوز صبح میباشد و چه بسا تا دو-سه ساعت بعدش هنوزم صبح باشد. من صبحانه ام را خوردم که عبارت است از نون بربری و چایی. و داشتم آماده میشدم بروم سرزمین عجایب ِ تیراژه اِیرهاکی. همینجوری. به همین خوشحالی. که یکی بهم زنگ زد. اولش گفتم یعنی کیه، بذار برندارم اصـَن. بعدش گفتم کیه یعنی؟ بذار بردارم. بعدش برداشتم خب. یکی از بچه های دانش گا بود میپرسید آیا امروز کارورزی است؟ پرسیدم کارورزی کون ِ کی است؟ گفت نمیداند. گفتم پس خبرش را میگیرم میگویم بهش. بعد زنگ زدم اینور اونور و گفتند بله کارورزی است، چه کارورزی  خوبی هم هست. بعد دیگر یادم رفت به طرف خبر بدهم. یعنی دروغ چرا. یادم بود. ولی گفتم کیون ِ لقٌش. خودش زنگ بزند بپرسد ازم. که همین کار را کرد. بعد هرچی فکر کردم دیدم نمیشود. من رفتم سرزمین عجایب. چون ری اکشن ِ یک آدمی مثل من در این شرایط این تیریپی است. چون آدم مگه سرزمین ِ عجایب به آن خوبی را ول میکند برود کارورزی ِ تخمی؟ رفتم بازی کردم. بعدش رفتم سفره خانه، چون آدمیزاد با همین جنگولک بازی هاش خوش است. وقتی داشتم برمیگشتم خانه شب بود، و برف
می آمد همین جور. و سرد بود. عـَن در کونِ آدم آلاسکا میشد. بعد دوستم بهم زنگ زد و گفت استاده حذفت کرده. چون یک درس دو واحدی بوده و هفت جلسه هم بوده
همه اش. بعد من به واقع پشمام ریخت. نتوانستم جمعشان کنم چون باد می آمد و به طبع بردشان. پشم ها را بی خیال. رفتم خانه و فرداش هم امتحان تبلیغات و بازاریابی داشتم که یک درس ِ عنـی است. و دو واحد هم بود. شیش تا سوال هم بود همه اش چون ما یک مشت گرافیست ِ کودن بودیم و استاده گفته بود بیایید این شیش تا سوال را بخوانید بروید گم شوید نبینمتان. 
ولی من حسٌٍ آن شیش تا را هم نداشتم حتٌی. چون من آدمی بودم که استادش ترمِ آخری حذفش کرده. از یک درس ِدو واحدی اونم. که پولش را به حساب ِ دانش گا نریخته و تاریخ ِ ثبت نام را هم چون نمیدانسته نرفته ثبت نام کند. رفته سرزمین عجایب بولینگ اینا بازی کرده و خسته است. و یک حال ِ غم زده ای هم دارد در کل. بعدش همه می آمدند میگفتند آخِی، چون داداشم رفته بود آمریکا تازه. و فکر میکردند من به خاطر رفتن داداشم ناراحتم. گرچه هیچ ربطی به داداشم نداشت من با دوس پسرم بهم زده بودم. بنابراین رفتم خوابیدم آن شب. با خودم گفتم شیش تا سوال است صبح پا میشوم میخوانم- که پا نشدم و نخواندم. برف هم بیاید برود تو کونم. که هرچی بدبختی داریم از اوست.

پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۹

Twist & Twirl

از وقتی یادم می آید بهم میگفتند تو فرق داری. مثل ِ بقیه دخترها نیستی. دخترها با آدم روراست نیستند، ولی تو عین یه اسب روراستی. چون اسب ها رودروایسی نمیکنند. هرجا اراده کنند میرینند. فرقی نمیکند برایشان در ِ کون کی لگد بزنند. من هم همینطوری بودم. من فرق داشتم با همه چون عَن بودم. عَن ها فرق دارند با همه.
یک دورانی بود با خودم چقدر حال میکردم. میگفتم من چقدر باحالم، فرق دارم، میرینم به همه دیگه. اما الان دیگر خسته شدم. از عن بودنِ خودم خسته شدم. از بس کسخل بازی در آوردم و همه فکر کردند دنیا دایورت است روی سیستمم. از بس خندیدم تا اتمسفر عوض شود. از بس شانه ام را قرض دادم به ملت تا روش اشک بریزند. از بس دلداری دادم و لال شدم تا دیگران حرف بزنند. 
این همه سال یک نفر نگفت فلانی تو هم میخوای حرف بزنی؟ این همه ما زِر زدیم یه چیزم تو بگو. یک نفر نپرسید، تو همین طوری دیفالت کسخلی یا خودت را به کسخلی میزنی.
خسته شدم از بس همه فقط خودشان را دیدند. آمدند یک تپه برام ریدند و رفتند. خودشان را خالی کردند رو من انگار من کاسه ی مستراحم یا چی. 
آقا نخواستم فرق داشته باشم.من هم یک عـَنی هستم مثل خودتان. اینقدر نیایید پیشم چس ناله کنید. من هم آدمم، من هم پاچه میگیرم، پریود میشوم. از من نخواهید این کس کلک بازی ها را. فقط خودتان را نبینید.
 

Life

مدتها بود فکر میکردم که دارم زندگی میکنم. یه مدٌتیه پی بردم آقا این زندگیه که داره مارو میکنه.