سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۰

خاطرم دوباره خاکستری می شود

این روزها به شدت فاکد آپ هستم. این روزهای گه که تمام نمی شوند.
مادرم صبح می رود بیرون و شب می آید. چه بسا شب هم نیاید. من گاهی اصلاً نمی بینمش. می رود دایی ام را می برد بیمارستان. مادربزرگم هم مریض شده. به او هم سر می زند. بعد می رود سر کار.
وقتی می آید خانه خسته است. اما نمی رود بخوابد. می نشیند نقاب آنالیا- که من زبانم نمی چرخد و می گویم آلانیا- می بیند، که یک سریال گه ِ کلمبیایی است و فارسی یک نشانش می دهد.
مادرم زیر چشم هاش گود شده. از در که می آید تو دلم ریش ریش می شود، عین پشم می ریزد رو زمین. از پشت بغلش می کنم یهو. چون من دختر گهی هستم که مادرخسته اش  را یهو بغل می کند. بهش می گویم برود بخوابد، وگرنه اگزازپام حل می گیرم تو چایی اش.
 بهم می خندد. این خنده اش  از فحش هم بدتر است.
ما می خواستیم برویم ایرلند. برای این که شما بروید ایرلند ویزا لازم دارید. و برای ویزا هم باید بروید سفارت ایرلند. لذا ما رفتیم سفارت، و آقای سفارت به ما رید. گفت احتمال این که به من ویزا بدهند خیلی کم است. چون اولین پاسپورتم است. چون دانشجو یا شاغل نیستم. چون فلان. چون بیسار. مادرم می گوید اگر به من ویزا ندهند او هم نمی رود.
دو تا از خاله هام ایران نیستند. ولی هر روز می آیند اسکایپ ساعت ها کس تفت می دهند. به مادرم می گویند فلان کار را بکن. بهمان کار را نکن. من فلکه ی عن می شوم. از اتاق می روم بیرون چیزی نگویم. زرِ مفت.
هیچی. حالم بد است. کاری از دستم بر نمی آید بکنم. احساس می کنم یک تکّه عن ِ بی خاصیت هستم. احساس می کنم الان مغزم می پاچد رو کیبورد. از درد. از فشار. از درد.



دوشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۰

ای کسانی که بر ساحل نشسته و خندانید، اینجا کسی دارد می رود به گا

داداشم رفته بوده نیویورک. با شتر عکس گرفته گذاشته تو فیسبوک. عکسش را می بینم دلم برایش تنگ می شود. یکهوجر می خورم. اشکهایم می ریزد رو کیبورد.
من عن بی نظیری هستم. ولی دلم تنگ می شود گاهی. داداشم است. همان داداشی است که بهم
می رید/ هنوز هم می ریند
از عکسش پرینت می گیرم. می گذارم جلو آینه. این کار به منزله ی گه خوردن است. مادرم می آید 
می بیندش.
می گوید آخی. چانه اش می لرزد. گریه نمی کند، چون می داند روانی می شوم. چون می داند می گویم خودت فرستادیش. خودت خواستی برود. و این حرفها تکراری است. فلذا گریه نمی کند.
دایی ام را برده اند بیمارستان. یک مدت پرت و پلا می گفت. حال عادی نداشت، و ما فکر کردیم شاید معتاد شده. بردیمش دکتر. دکتر گفت اسکیزوفرنی دارد. بخوابانیدش بیمارستان ِ فلان.
دایی ام سی و دو سالش است. یک زنیکه را می خواسته که از قضای روزگار جنده از کار در آمده. زنیکه می ریند بهش. می گوید نمی خواهدش. این هم کسخل می شود. از کون گفته اند که ایشان پنجاه را شیرین دارد و به دنیا آمدن من را هم به چشم دیده. مرسی ازش.
مادرم از بیمارستان که می آید یک راست می آید سراغ من. می پرسد داداشت آنلاین است؟ می گویم خیر، داداشم آنلاین نیست.
می گوید از وقتی از شمال آمده ایم حرف نزده باهاش. الان یک ماه است که پسرش را ندیده. در حالی که همین دو روز پیش آمد اسکایپ تا سه بعد از نصفه شب هم فک زدند. من خسته بودم. هِی دهن درّه کردم هِی جر خوردم. بلکه اینها بروند بیرون از اتاقم من هم بروم بخوابم. گرچه تخمشان هم نبود. یادش نیست واقعاً؟ مرسی ازش.
دیروز پشت کامپیوتر نشسته بودم و اراجیفم را تایپ می کردم. هدفون هم تو گوشم بود. یک هدبنگ ِ ریزی هم می زدمبعد پدرم آمد گفت تلفن، با تو کار دارد.
بعد یک یارو بود داد و بیداد می کرد. گفت تو فلانی هستی؟ گفتم آره من فلانی هستم. امری باشه.
گفت وام گرفتی، چرا نمیای قسط هات روبدی؟ خب وام چیه؟ وام ِ عن گرفتم من؟
بعد یادم افتاد جریان چی بوده. داداشم که می خواست برود پول کم آمد. بعد قرار شد یکی برایمان پول جور کندبعد نمی دانم. با شناسنامه ی من وام گرفت گویی. بعد پولش را زد به رگ. پیچید به بازی. رید به الک. تازه فامیل نزدیک بود طرف
به یاروگفتم باشه. خب من میام قسط هام رو می دم خب. گفت خب باس بدی، دو دفه زنگ زدیم، دفه دیگه 
می آیم جلبت می کنیم.
بعد فکم لرزید. پلکم پرید. پشم هام منگوله منگوله شد. یکی از منگوله ها برگشت بهم گفت گاییدنت؟ 
گفتم نه پَ. 
بعدش پدرم آمد تو اتاق. گفت چرا می بندی درو؟ بذار باز باشه اکسیژن بیاد تو اتاقت. دید فکم افتاده. عین بزمجّه نگاهش می کنم. نمی گویم ول کن. ماییدی گارو. رفت. منگوله ها گفتند  وا.





یکشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۰

این قزل آلای دوست داشتنی

شاید یه کم دیر شده باشه برای نوشتن این پست ، و اما بد ندیدم منم یه تبلیغی کرده باشم برای وبلاگی که می خونمش، دوستش دارم و دلم می خواد که رأی بیاره. شمام برید به لینک زیر و در قسمت Vote for the best website به قزل آلا رأی بدید.
این لینکشه:

http://thebobs.dw-world.de/en/nominations/?cat=20
اینم عکسش:



با اکانت فیسبوک و توییتر می تونید لاگین کنید و رأی بدید.
در ضمن هر روزم میشه رأی داد. روزی یه بار.
 پس این کارو بکنید.
حقّشه که اول بشه، به نظرم.
دمتون گرم.

شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۰

شکوفه های نارنجی- سهم ما از بهار


خب. الان حجم زیادی کسشر برای تلاوت کردن دارم. از ماهی عیدمان برایتان بگویم که پدرم آمده بود آب تنگش را تعویض کند، ولش داده بود توی سینک ظرفشویی و طبعاً ماهیه رفته بود قاطی ِ باقالی ها.
بعدش هم گفته بودم که قرار است عید را بمانیم خانه همدیگر را نگاه کنیم و بیلیارد جیبی بزنیم. بعد الکی به هم لبخندهای تصنّعی و مهّوع بزنیم و الکی با هم مهربان باشیم و این ها. چون عید است و فلان. ولی خب برنامه عوض شد و یک سری دعوتمان کردند برویم ویلایشان. بعد من یک استعداد خاصی در گه زدن به جمع های این چنینی دارم و هر از چندی چُس کـُن را می زنم تو پریز.
همین قدر برایتان بگویم که چند سال پیش با همین جمع پا شدیم رفتیم شمال و تو راه خواهر ِ رفیقم افتاد به تگری زدن، تو ماشین. سه تایمان عقب نشسته بودیم و آن یکی جلو. بعد آن رفیقم که جلو بود برگشت ببیند جریان چیه که دید جریان چیه و تگری اش گرفت فی المثل. یک کیسه هم بهش دادیم تگری بزند. آن یکی هم که خواهرش تگری زده بود کیونش را کرده بود به خواهره که مثلاً محتوای کیسه ی تگری اش را- که نارنجی هم بود، چراکه پفک نمکی حنّـاق کرده بودند- نبیند و عق نزند، روش هم به طرف من بود طبعاً، چرا که شانس ما را از کون خر بیرون کشیدند از ازل. 
من دیدم الان است که شکوفه ها را بپاچد تو هیکل ِ من، فلذا کیونم را دادم بالا. او هم تگری زد زیر من. بعد دیگر نمی شد بشینم چون زیرم یک تپّه شکوفه ی نارنجی بود. این را هم بگویم که نمی شد زد بغل و ایستاد، چون وسط جاده بود خدانکرده.و من دو ساعتی کیونم هوا بود و همه چیز نارنجی. و این حتّی دلیل محکمه پسندی است برای این که کسی از رنگ نارنجی عنش بگیرد
به هرحال وقتی که رسیدیم سگ بودم و پارس می کردم و گفته بودم که امشب برمی گردم تهران- که این گه خوری ِ محض بود و برنگشته بودم
خلاصه امسال هم رفتیم. و تو راه مادرم سفارش می کرد که نرمال باشم، مبادا گه بازی در بیاورم برینم تو تعطیلاتش. به هر حال رفته بودیم و رسیده بودیم دمِ ویلا و یک آشنایی را دیده بودیم که رودروایسی هم داشتیم باهاش و اسمش هم فریدون است، ولی ما بهش می گوییم فرناز، چون خیلی خانوم است. فرناز اسم در ِگوشی اش است. بعد فرناز از بغل ماشین رد شده بود و من گفته بودم "عه، فرناز" و فکر می کردم شیشه ی سمت من بالا است. تو نگو پایین است.
شب ها با بچه ها می نشستیم به کره خوری. عرق سگی و ماست و فلان. حمید داشت تو آشپزخانه جوجه سیخ می زد و با نمکدانی که درش بسته بود نمک می پاچید رو جوجه ها. ول کن هم نبود. 
احسان هم کسشری را زمزمه می کرد با این مضمون: برین تو قلبم/ بگوز تو حلقم/ ایتز مای لایف. من گودر صفر می کردم یک گوشه. یک رفیق تن ِ لشی هم داریم در مواقع عادی تخم مرغ را بگذاری زیرش جوجه می شود، افتاده بود وسط واسه خودش شلنگ تخته می انداخت. یک فاز خوبی داشت اصلاً که معنی اش می شود دنیا تخم من است.
بعدش احسان ماست بادمجون درست کرده بود و من یادم رفته بود حساسیت دارم به بادمجون و نشسته بودم خورده بودم. در بگا رفتن من شک نکنید. این گا کجاست که مردم هی می روند بهش؟
پنج فروردین تولد مادرم بود. تولد گرفتیم برایش. کیک خریدیم و فلان. بعد مادرم نشسته بود یک گوشه و مچاله شده بود. و اصلاً یک وضعی. بعد یکی بهش گفته بود چیه آخه. گفته بود "ینی الان پسرم کجاس". و زده بود زیر گریه. بعدش طاقت نیاورده بود، رفته بود زنگ زده بود به پسرش. بعدش می گفت که میزون شده الان
من حس کرده بودم خایه ی باقرم و رفته بودم طبقه ی بالا افتاده بودم رو تخت. من از آن معدود آدم های عنی هستم که موقع مستی دپ سنگین می زنند. من اصلاً سیستمم گهی است و مادرم هم بر این باور است که مرا نزاییده بلکه از کیون انداخته.
فردا و پس فرداش باز همین وضع بود. مادرم کماکان می پرسید که "ینی الان پسرش کجاس" و گریه می کرد. کیلید می کرد به من که می خواهد ببیندش. می گفتم آخه من چیکار کنم الان؟ از کجا بیارم ببینی اش؟
 
یک روز دعوام شد با مادرم. شروع کردم چس ناله کردن. از آن چس ناله های تخمی که آدم شروعش می کند و دیگر 
نمی خواهد تمامش کند. دست خودم هم نبود. گفتم خودت فرستادیش رفته. خودت خواستی برود. گفتم از وقتی آمده ایم اینجا پیله کرده به من که می خواهد برگردد. گفتم دهنم را مسواک کرده. گفتم بس کند. گفتم چرا بس نمی کند؟
فرداش برگشتیم تهران. احساس میکردم تریلی از روم رد شده و داغونم. احساس می کردم به گای سگ رفتم. و یک حسی هم داشتم مبنی بر اینکه ریدم به هرچه عید، به هرچه بهار
گفته بودم عید گه است. دورنماش خوب است. توش پر از گا است، عن است، چلغوز است.
خودتان را هم فنا نکنید که الکی لبخند بزنید، لبخندتان کیری است. آدم عنش می گیرد. این از من.