سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۰


زندگی ام یک جور غم انگیزی شده. همیشه بوده، اما الان انگار دیگر طاقتم تمام شده باشد، همه چیز را فاجعه تر از آنی که واقعاً هست می بینم.
خودخواهانه است. همیشه دلم می خواست مامان بشیند تو خانه. نرود سر کار. وقتی از دانشگاه برمی گردم، وقتی کلید را می اندازم تو در می آیم تو، ببینم مامان خانه است. ببینم نشسته سبزی پاک می کند. ترشی می اندازد. بافتنی می بافد حتّی. صدام می کرد برای ناهار.
مثل همه ی خانه های دیگر، مثل معمولی ترین خانه ها لااقل، زندگی در خانه ی ما هم جریان داشت. پدرم این جوری نبود. یک بار، فقط برای یک بار توی زندگی اش، می آمد با ما ناهارش را میخورد. فقط یک بار می آمد می پرسید خوب، چیزی کم و کسر ندارید؟ پول از کجا می آورید اصلاً دارید زندگی می کنید همین جور؟ رفتاری که با مبل و تلویزیون دارد کمی با رفتارش با آدم ها فرق می کرد. از خانه صدا می آمد. صدای زندگی.
خواسته هام از آدم ها، از اطرافیانم، چیزی که در نهایت از زندگیم می خواهم، همین قدر غمگین و به موازات آن خنده دار است.
خودم هم خنده دارم. عادت نمی کنم به این وضع. فشار روم بیشتر می شود. هی بیشتر فکر می کنم، هی بیشتر مغزم ارور می دهد.
نمی فهمم همین است که هست. همیشه همین بوده. نمی خواهم بفهمم. مغزم هم برنمی تابد که بشنوم مردم سومالی همینش را هم ندارند، هار هار هار. به تخمم که ندارند.

۱ نظر:

مادیان وحشی گفت...

نوشته تو را که خواندم دلم یک جور بدی گرفت. خودم را جای مادرت گذاشتم که می توانست با خیال راحت روزش را صرف تلفن صحبت کردن و قرمه سبزی پختن کند و عین خیالش هم نباشد ، ولی مجبور شده برود و بار مسئولیتی که مربوط به فرد دیگری بوده را تنها به دوش بکشد تا خانواده را پا برجا و شاد نگاه دارد و آخر هم بعد از اینهمه زحمت به هدف خود نرسد. او ، منم !