سه‌شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۰

از دوست داشتن


تخم رفتن را نداشتم. می دانی؟ من تخم هیچی را ندارم تو زندگی.
دوست داشتن چیست؟ همین که از آن بالا، از تو هواپیما هی چشم بندازی به نقطه ای که هر لحظه کوچک تر می شود. و فکر کنی این مثلاً خانه ات بود. همین که چمدانت را در فرودگاه غریبه بگذاری زمین و حس کنی یک کلمه هم زبان بلد نیستی. هیچی. حس کنی یک جایی تو دلت خالی شد یهو. کنده شد، ماند همان جایی که ازش آمدی. همین که خواننده با آن حالش هی بگوید "بی تو غریب ِ غربتم، آماده ی شکستنم" و بریند تو اعصابت. همین که هی گوشی ات را بگیری تو دستت، آخرین اس ام اس هاش را بخوانی. که چیزی نیست، که تمام می شود. که دوستت دارم. که دوستش داری. و خداحافظ. اشک هات بپاشند تو سر و صورتت. به گا بروی. دوست داشتن چی است؟ همین ها.
و من تخم رفتن را ندارم. تخمِ رها کردن، کندن، دور شدن. تخم هیچی را ندارم.

هیچ نظری موجود نیست: