دوشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۰

ای کسانی که بر ساحل نشسته و خندانید، اینجا کسی دارد می رود به گا

داداشم رفته بوده نیویورک. با شتر عکس گرفته گذاشته تو فیسبوک. عکسش را می بینم دلم برایش تنگ می شود. یکهوجر می خورم. اشکهایم می ریزد رو کیبورد.
من عن بی نظیری هستم. ولی دلم تنگ می شود گاهی. داداشم است. همان داداشی است که بهم
می رید/ هنوز هم می ریند
از عکسش پرینت می گیرم. می گذارم جلو آینه. این کار به منزله ی گه خوردن است. مادرم می آید 
می بیندش.
می گوید آخی. چانه اش می لرزد. گریه نمی کند، چون می داند روانی می شوم. چون می داند می گویم خودت فرستادیش. خودت خواستی برود. و این حرفها تکراری است. فلذا گریه نمی کند.
دایی ام را برده اند بیمارستان. یک مدت پرت و پلا می گفت. حال عادی نداشت، و ما فکر کردیم شاید معتاد شده. بردیمش دکتر. دکتر گفت اسکیزوفرنی دارد. بخوابانیدش بیمارستان ِ فلان.
دایی ام سی و دو سالش است. یک زنیکه را می خواسته که از قضای روزگار جنده از کار در آمده. زنیکه می ریند بهش. می گوید نمی خواهدش. این هم کسخل می شود. از کون گفته اند که ایشان پنجاه را شیرین دارد و به دنیا آمدن من را هم به چشم دیده. مرسی ازش.
مادرم از بیمارستان که می آید یک راست می آید سراغ من. می پرسد داداشت آنلاین است؟ می گویم خیر، داداشم آنلاین نیست.
می گوید از وقتی از شمال آمده ایم حرف نزده باهاش. الان یک ماه است که پسرش را ندیده. در حالی که همین دو روز پیش آمد اسکایپ تا سه بعد از نصفه شب هم فک زدند. من خسته بودم. هِی دهن درّه کردم هِی جر خوردم. بلکه اینها بروند بیرون از اتاقم من هم بروم بخوابم. گرچه تخمشان هم نبود. یادش نیست واقعاً؟ مرسی ازش.
دیروز پشت کامپیوتر نشسته بودم و اراجیفم را تایپ می کردم. هدفون هم تو گوشم بود. یک هدبنگ ِ ریزی هم می زدمبعد پدرم آمد گفت تلفن، با تو کار دارد.
بعد یک یارو بود داد و بیداد می کرد. گفت تو فلانی هستی؟ گفتم آره من فلانی هستم. امری باشه.
گفت وام گرفتی، چرا نمیای قسط هات روبدی؟ خب وام چیه؟ وام ِ عن گرفتم من؟
بعد یادم افتاد جریان چی بوده. داداشم که می خواست برود پول کم آمد. بعد قرار شد یکی برایمان پول جور کندبعد نمی دانم. با شناسنامه ی من وام گرفت گویی. بعد پولش را زد به رگ. پیچید به بازی. رید به الک. تازه فامیل نزدیک بود طرف
به یاروگفتم باشه. خب من میام قسط هام رو می دم خب. گفت خب باس بدی، دو دفه زنگ زدیم، دفه دیگه 
می آیم جلبت می کنیم.
بعد فکم لرزید. پلکم پرید. پشم هام منگوله منگوله شد. یکی از منگوله ها برگشت بهم گفت گاییدنت؟ 
گفتم نه پَ. 
بعدش پدرم آمد تو اتاق. گفت چرا می بندی درو؟ بذار باز باشه اکسیژن بیاد تو اتاقت. دید فکم افتاده. عین بزمجّه نگاهش می کنم. نمی گویم ول کن. ماییدی گارو. رفت. منگوله ها گفتند  وا.





۳ نظر:

Aquariane گفت...

بعد از خوندن اومدم نظر بدهم دیدم چی بگم آخه نه چی میخوام بگم ، خودت همه چیرو گفتی ، خوب مینویسی دقیقا تمام صحنه ها مجسم شد برام ، دقیقا روندی که تو زندگی هممون هست رو نشون دادی مشکلاتش فرق دارن ولی شکلش همینه

ناشناس گفت...

خدا بود نوشتت شاید ندونی کیم من :)))

Sara گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.