شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۰

شکوفه های نارنجی- سهم ما از بهار


خب. الان حجم زیادی کسشر برای تلاوت کردن دارم. از ماهی عیدمان برایتان بگویم که پدرم آمده بود آب تنگش را تعویض کند، ولش داده بود توی سینک ظرفشویی و طبعاً ماهیه رفته بود قاطی ِ باقالی ها.
بعدش هم گفته بودم که قرار است عید را بمانیم خانه همدیگر را نگاه کنیم و بیلیارد جیبی بزنیم. بعد الکی به هم لبخندهای تصنّعی و مهّوع بزنیم و الکی با هم مهربان باشیم و این ها. چون عید است و فلان. ولی خب برنامه عوض شد و یک سری دعوتمان کردند برویم ویلایشان. بعد من یک استعداد خاصی در گه زدن به جمع های این چنینی دارم و هر از چندی چُس کـُن را می زنم تو پریز.
همین قدر برایتان بگویم که چند سال پیش با همین جمع پا شدیم رفتیم شمال و تو راه خواهر ِ رفیقم افتاد به تگری زدن، تو ماشین. سه تایمان عقب نشسته بودیم و آن یکی جلو. بعد آن رفیقم که جلو بود برگشت ببیند جریان چیه که دید جریان چیه و تگری اش گرفت فی المثل. یک کیسه هم بهش دادیم تگری بزند. آن یکی هم که خواهرش تگری زده بود کیونش را کرده بود به خواهره که مثلاً محتوای کیسه ی تگری اش را- که نارنجی هم بود، چراکه پفک نمکی حنّـاق کرده بودند- نبیند و عق نزند، روش هم به طرف من بود طبعاً، چرا که شانس ما را از کون خر بیرون کشیدند از ازل. 
من دیدم الان است که شکوفه ها را بپاچد تو هیکل ِ من، فلذا کیونم را دادم بالا. او هم تگری زد زیر من. بعد دیگر نمی شد بشینم چون زیرم یک تپّه شکوفه ی نارنجی بود. این را هم بگویم که نمی شد زد بغل و ایستاد، چون وسط جاده بود خدانکرده.و من دو ساعتی کیونم هوا بود و همه چیز نارنجی. و این حتّی دلیل محکمه پسندی است برای این که کسی از رنگ نارنجی عنش بگیرد
به هرحال وقتی که رسیدیم سگ بودم و پارس می کردم و گفته بودم که امشب برمی گردم تهران- که این گه خوری ِ محض بود و برنگشته بودم
خلاصه امسال هم رفتیم. و تو راه مادرم سفارش می کرد که نرمال باشم، مبادا گه بازی در بیاورم برینم تو تعطیلاتش. به هر حال رفته بودیم و رسیده بودیم دمِ ویلا و یک آشنایی را دیده بودیم که رودروایسی هم داشتیم باهاش و اسمش هم فریدون است، ولی ما بهش می گوییم فرناز، چون خیلی خانوم است. فرناز اسم در ِگوشی اش است. بعد فرناز از بغل ماشین رد شده بود و من گفته بودم "عه، فرناز" و فکر می کردم شیشه ی سمت من بالا است. تو نگو پایین است.
شب ها با بچه ها می نشستیم به کره خوری. عرق سگی و ماست و فلان. حمید داشت تو آشپزخانه جوجه سیخ می زد و با نمکدانی که درش بسته بود نمک می پاچید رو جوجه ها. ول کن هم نبود. 
احسان هم کسشری را زمزمه می کرد با این مضمون: برین تو قلبم/ بگوز تو حلقم/ ایتز مای لایف. من گودر صفر می کردم یک گوشه. یک رفیق تن ِ لشی هم داریم در مواقع عادی تخم مرغ را بگذاری زیرش جوجه می شود، افتاده بود وسط واسه خودش شلنگ تخته می انداخت. یک فاز خوبی داشت اصلاً که معنی اش می شود دنیا تخم من است.
بعدش احسان ماست بادمجون درست کرده بود و من یادم رفته بود حساسیت دارم به بادمجون و نشسته بودم خورده بودم. در بگا رفتن من شک نکنید. این گا کجاست که مردم هی می روند بهش؟
پنج فروردین تولد مادرم بود. تولد گرفتیم برایش. کیک خریدیم و فلان. بعد مادرم نشسته بود یک گوشه و مچاله شده بود. و اصلاً یک وضعی. بعد یکی بهش گفته بود چیه آخه. گفته بود "ینی الان پسرم کجاس". و زده بود زیر گریه. بعدش طاقت نیاورده بود، رفته بود زنگ زده بود به پسرش. بعدش می گفت که میزون شده الان
من حس کرده بودم خایه ی باقرم و رفته بودم طبقه ی بالا افتاده بودم رو تخت. من از آن معدود آدم های عنی هستم که موقع مستی دپ سنگین می زنند. من اصلاً سیستمم گهی است و مادرم هم بر این باور است که مرا نزاییده بلکه از کیون انداخته.
فردا و پس فرداش باز همین وضع بود. مادرم کماکان می پرسید که "ینی الان پسرش کجاس" و گریه می کرد. کیلید می کرد به من که می خواهد ببیندش. می گفتم آخه من چیکار کنم الان؟ از کجا بیارم ببینی اش؟
 
یک روز دعوام شد با مادرم. شروع کردم چس ناله کردن. از آن چس ناله های تخمی که آدم شروعش می کند و دیگر 
نمی خواهد تمامش کند. دست خودم هم نبود. گفتم خودت فرستادیش رفته. خودت خواستی برود. گفتم از وقتی آمده ایم اینجا پیله کرده به من که می خواهد برگردد. گفتم دهنم را مسواک کرده. گفتم بس کند. گفتم چرا بس نمی کند؟
فرداش برگشتیم تهران. احساس میکردم تریلی از روم رد شده و داغونم. احساس می کردم به گای سگ رفتم. و یک حسی هم داشتم مبنی بر اینکه ریدم به هرچه عید، به هرچه بهار
گفته بودم عید گه است. دورنماش خوب است. توش پر از گا است، عن است، چلغوز است.
خودتان را هم فنا نکنید که الکی لبخند بزنید، لبخندتان کیری است. آدم عنش می گیرد. این از من.

هیچ نظری موجود نیست: