یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۰

-


بابام هیچ وقت با ما هیچ جا نیومد. بی اغراق هیچ جا. هنوزم همینه. هرجا می خواستیم بریم سه تایی می رفتیم. من و مامانم و داداشم. مامان می بردمون مدرسه ثبت ناممون می کرد. می رسوندمون. برمون می گردوند. می بردمون خرید. دوا دکتر. هروقت مهمونی ای چیزی دعوت می شدیم باس می گفتیم بابامون رفته ماموریت. تموم این سالها مامان پشتمون بود. نذاشت حس کنیم یکی تو زندگیمون هست که انگار نیست. نذاشت برامون اهمیت پیدا کنه این قضیه. داداشم که می خواست بره امریکا بابام کوچیکترین کمکی نکرد. مامان به هر بدبختی ای بود بالاخره فرستادش رفت.
واسه گفتن این حرفا دیره یه کم. شاید. ولی امروز تو سفارت همه ی اون روزای گند یادم اومد. دیدم چقد تنهاییم. چقد همه چیز گنده. هیچ کس نیست هوامونو داشته باشه. به مامانم نگاه می کنم دلم میخواد از غصه بترکه. می بینم  چطور هنوز پای همه چی وایساده
شما روز پدرو جشن میگیرید؟ من جشن نمیگیرم. تموم این سالها فقط اسم پدر تو شناسنامه م بوده. امروز خورد شدم تو سفارت. اندازه ی تموم بیست و سه سال عمرم خورد شدم. به جای خودم و مامان.