سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۰

Something Missing

آدم ِ رابطه های طولانی نبودم اصلاً.
بعد یک زمانی به خودم آمدم دیدم چهار سال است تو یک رابطه ی مزخرف دارم دست و پا می زنم. چهار سال دست و پا زدم همین جور. که نگهش دارم رابطه ام را مثلاً.
دوست پسر سابقم یک عنی بود که در هیچ مستراحی پیدا نمی شد. یادش که می افتم سلیقه ی خودم را به شدت تحسین می کنم. کچل بود و به غایت داغون. یک خط ِ بخیه داشت رو لبش که هر بار می پرسیدم "این جای چیه"، یک جفنگِ متفاوت تعریف می کرد. یک بار می گفت آکواریوم برگشته روش؛ یک بار می گفت بچه که بوده با پسر عمّه اش دعواش شده ، بعد هم این جور. کاملاً خلّاق بود در زمینه ی کس گفتن. بعد خب من هم یابو بودم خیلی. به روش نمی آوردم هیچ وقت. منکرِ یابو بودنم نیستم اصلاً.
هر از چندی هم گم و گور می شد برای تنوع. مخصوصاً اگر مناسبتی چیزی بود. تولدم مثلاً. رسماً گم و گور می شد ها. گوشی اش را خاموش می کرد؛ تمام راه های ارتباط را می بست که دستم بهش نرسد. یک بار سه ماه گم و گور شد. بعد من روانی شده بودم قشنگ. همه اش خواب بودم آن سه ماه. می خواستم زمان بگذرد این جوری. بیدار شوم ببینم همه چی درست شده. معجزه مثلاً، یا همچین کسشری. بعد مادرم همه اش بهم می رید اوایل. هی می رفت می آمد می گفت "حقّته. تقصیر خودته. هیچ گهی نبود ها، تو گنده ش کردی فقط. هی بهت گفتم اینجورکن، هی گفتم فیلان..." بعدش دید گوش نمی کنم. اصلاً گوش نمی کنم. ولم کرد به حال خودم.
بعد دوست پسر سابق یک پیراهن طوسی ِ اسهال برانگیزی داشت که هر وقت می آمد پیش من، بلا استثنا همان را می پوشید. و از بس پوشیده بودش دون دون شده بود. یک کیف مشکی هم داشت، از لحاظ تخمی بودن در سطح کیف ِ آقای نیکی. در همین حد داغون. که این هم همراهش بود لاینقطع. بعد یک پرشیای مشکی هم داشت که توش کاملاً بوی عن می داد. تو ماشین آرمین ون بیورن می گذاشت همیشه. معتقد بود که فقط آرمین ون بیورن و لاغیر. طبعاً من الان هرجا آرمین ون بیورن بشنوم روانی می شوم بدون ِ شک. دنبالم که می آمد یک بند غرغر می کرد. می گفت "راهت دوره به من. دیگه نمی یام دنبالت. از دفه ی بعد دیگه خودت بیا." خب من می شد که مثلاً با جفت پا بروم تو صورتش. جاش بود یعنی؛ یا می شد که دست ِ کم برگردم بهش بگویم "خب به تخمم که نمی یای." ولی نمی کردم که. نمی زدم این حرفها را اصولاً. یک  ترسی چون همیشه باهام بود بی خودی. می ترسیدم یک چیزی بارش کنم ولم کند برود. بعد از آن سه ماه که گم و گور شد بیشتر هم می ترسیدم. خودش هم فهمیده بود حساس شدم، این بود که گه تر می شد اخلاقش.
تابستان ِ همین پارسال بود. شادی ایران بود هنوز. ترم تابستانی گرفته بودیم. اواخرش بود، ژوژمان و این چیزها. بعد شادی برگشت گفت بیا بریم شمال، تا ژوژمان هم برمی گردیم. من هی گفتم نه، نمی یام، اخ تف و این ها. به زور بردندم ولی.
یک هفته ماندیم. اولش خودم را عن کردم. ریده بودم توی جمع شان. حرف نمی زدم. تو خودم بودم دائم. ظهرها می رفتیم پلاژ. آفتاب بگیریم مثلاً. شب ها هم می رفتیم بیلیارد. سالنش مال یکی از دوست های شادی بود. من بازی نمی کردم. مثل عُنق منکسره یک گوشه می نشستم نگاهشان می کردم فقط. بعد برمی گشتیم تو حیاط جمع می شدیم مشروب می خوردیم. مست می شدیم با شلنگ همدیگر را خیس می کردیم. می دیدم می شود بهم خوش بگذرد. می شود یک هفته بهش فکر نکنم مثلاً. وقت زیاد است برای بگا رفتن. بعداً.
بعدش همه چی تند پیش رفت. نمی دانم چی شد اصلاً. شاید دیدن ِ چند تا آدم شاد همسن خودم که مشکلات من برایشان خنده دار بود باعث شد که تصمیم بگیرم بکشم بیرون از این رابطه؛ قدر مسلّم تا یک مدتی هم با خودم کلنجار رفتم. بعدش یک روز بهم زنگ زد. بهش گفتم افغانی. گفتم که هیچ پخی نیست، هیچی. و اگر این چهار سال را با سگ ِ بیابان سر کرده بودم به صرفه تر بود. باورش نمی شد. اول فکر کرد گوز گوز می کنم، برمی گردم دوباره. بعد سعی کرد به نحوی دون بپاشد که برگردم. برام گوشی خرید. گفت برای جبران ِاین چهار سالی که روز تولدم را پیچیده به بازی. بعدش هم به مادرم گفته بود که می خواهند این جمعه با خانواده خدمت برسند، مادرم گفته بود نیایید الان. چون داداشم داشت می رفت خارجه آن موقع. بعدش هم درست وقتی که من با یکی از پسرهای دانشگاه دوست شده بودم و حس می کردم همه چی خوب است الان و آن چهار سال ِ عن تخمم هم نبود، انقدر در این زمینه پشتکار به خرج داد که کاملاً ازش عنم گرفت.
از این چیزها.